بذارید یه داستان خفن براتون تعریف کنم. ظهر جمعه زیر بارون شدید سوار اتوبوس شدم که بیام رشت. همه چی تقریبا امن و امان بود تا اینکه رسیدیم آباده. اتوبوس وایساد تا مسافرا برن گلاب به روتون دششوری و منم پیاده شدم. بعد که راننده گفت بپرید بالا داره دیر میشه همین که اومدن بالا دیدم یکی کنار صندلی من، که دقیقا وسط اتوبوس بود، ایستاده و داره با تلفنش حرف میزنه. یه آن با دیدنش جا خوردم!
قیافه ش شبیه استاد ص. بود. استاد ص. هم شبیه آقا مجید مسئول شب خوابگاه دوره لیسانسمون بود. هی میخواستم بهش سلام کنم بگم آقا شما آقای فلانی هستید؟ هی به خودم نهیب میزدم که بتمرگ بچه، زشته!!! فقط دعا دعا میکردم این آقا اصفهان پیاده بشه تا مطمئن بشم استادمون نیست.
سرتون رو درد نیارم. این آقا که صندلی پشتی منم بود تا خود رشت با من بود و من هنووووووز روم نمیشد ازش بپرسم آقای فلانی شما فلانی هستی؟
دیروز صبح کلاس تحلیل گفتمان داشتیم. استاد اومد سر کلاس و شروع کرد به حضور غیاب. من هنوز داشتم این قیافه رو با قیافه ای که توی تاریک و روشن اتوبوس دیده بودم مقایسه می کردم. ایشون اسما رو خوند و خوند تا رسید به من!
- آقای معلوم الحال! چقد قیافه تون آشناست، اون سری با هم همسفر نبودیم؟
+ استاد حقیقتش من شک داشتم. هی می خواستم بپرسم ازتون روم نشد!
- منم شک داشتم
اینو که گفت خیالم یخورده راحت شد. چون همش با خودم می گفتم الان میگه این بچه چقد بی ادب بود که یه سلام ناقابلم نکرد!
کلاس هی پیش میرفت و هی من مطمئن تر میشدم که شیرازیه! اول بخاطر حرفاش! مثلا یکی از بچه ها مهمون آورده بود سر کلاس. گفت اومدی نشستی دیگه! زشته بیرونت کنیم. بعدش سیلابس بهش داد گفت دستات خالی نباشه اضافیم هست.
آخر کلاسم که شد من بهش گفتم: استاد میشه شمارتون رو داشته باشیم؟ (چون گفته بود روی غیبت حساسم و اگر قراره غیبت کنید باید قبلش اطلاع بدین). گفت: البته. و شماره ش رو روی تخته نوشت. ۹۱۷ش رو که دیدم گل از گلم شکفت.
یکی از بچه ها گفت: استاد ۹۱۷ کجاست؟
من گفتم: شیرازه دیگه. شماره منو خوبه داریا!!!
بعدش رو کردم به استاد و گفتم: من همش فکر میکردم شما رشتی هستید.(صادقانه بگم فکرشو نمیکردم استادا با اتوبوس سفر کنم ).
استادم برگشت گفت: منم فکر میکردم شما رشتی هستید.
+ ما در این پست از جنوب تا شمال فارس را شیرازی پنداشتیم چون دلمون خواست د:
خسته شدم از همه ی بی نظمی هایی که توی این کشور هست و روی اعصابمه!
چند روز پیش راجع به همایش تلسی گفته بودم که تازه زنگ زدن که ما میخوایم همون صفحه ای که مربوط به شما بود و شکل داشت رو اصلاح بکنیم و براتون بفرستیم. غیر از اون صد تومن پول اضافه از من گرفته بودن برای یک ورک شاپ که اجازه شرکت درش رو بهم ندادن (به بهانه اینکه دیگه ظرفیت نداریم!) و گفتند پولتون رو پس میدیم.
دیروز وسط کلاس بودم بهم زنگ زدن که آقای فلانی ما صد تومن براتون فرستادیم اما پنجاه تومن اضافه دادیم! لطفا اون رو برگردونید. به اضافه ۸۸۰۰ تومن پول پست منم چون نه حوصله بحث باشون رو داشتم نه وقت داشتم باز توجیحشون کنم گفتم چشم! الان کلاسم بعد از کلاس میفرستم خدمتتون و انیم ساعت بعد هم پول رو براشون برگردوندم.
امروز پست چی زنگ زد که من بسته تون رو بردم خونه فلانی. به مادرم زنگ زدم که برو بسته رو بگیر و از محتویاتش برام عکس بگیر بفرست. اونم لطف کرد و فرستاد.
چی دیده باشم خوبه؟
دقیقا همون صفحه رو بدون هیچ ادیتی برام فرستادن (نه غلط املایی توی نگارش اسمم رو درست کردن نه affiliationم رو!). پایینش با خودکار نوشتن این چکیده در همایش فلان ارائه شده است! مهر و دو تا امضا
انقدر عصبی بودم که به مسئولش توی واتساپ پیام دادم و گفتم من قول میدم این پیام اول و آخرم به شما باشه اما واقعا روی ما رو سفید کردین با ابن نظم و هماهنگی تون. من پشت دستم رو داغ کردم که دیگه نه توی این مملکت درس بخونم و نه کار پژوهشی بکنم! این یکی از فعال ترین انجمن های وزارت علوم و یکی از بهترین دانشگاه های کشوره (دانشگاه شیراز کی بلدن با افتخار بگن ما دانشگاه پهـ*****ی بودیم!)، دیگه وای به حال بقیه!!!!!
بعنت به همشون. از همشون متنفرم.
در تختخواب همیشه دو قصه گفته میشود
قصهی من
و قصهی تو
هرگز مایی نبوده است
باور نکن
بخواب و تاریک شو.
افشار رئوف»
شب ولنتاین رو باید به بلاکی بگذرونیم. البته جناب یار بنده رو بلاک نکردن! که یک دوست گرام داریم این لطف رو در حقم کردن.
یه عده میگن آدم به آدم زندهست. دولت آبادی میگه آدم به آدمه که زندهست و این عشق آدماست که اونا رو سر پا نگه داشته. کاش میفهمید آدما همیشه دنبال طبیب جسم نیستن و بعضی وقتا کسی رو میخوان که روح بیمارشون رو درمان کنه .
بعد سه ماه از تلسی (انجمن آموزش زبان و ادبیات انگلیسی ایران) زنگ زدن که سلام آقای فلانی، خوبین؟ ما اصلاحاتی که درخواست داده بودین رو براتون ارسال میکنیم. گواهی ارائه رو دارین، درسته؟
- بله. کتابچه جدید رو میفرستین؟
تلسی بورد: نخیر. فقط همون صفحه مربوط به شما رو اصلاح کردیم. پرینت میگیریم میفرستیم خدمتتون.
-
بشون میگم: امکانش هست pdf کتابچه اصلاحی رو لااقل در اختیارم قرار بدین؟
میگن: نه، امکانش نیست. بخاطر فلان و بهمان و حق و حقوق این و اون
با اختلاف بدترین همایشی بود که توش شرکت کرده بودم. درد و بلای هرچی همایش ملیِ بخوره تو سر اینا که مثلا بین المللی بودن
آخر مدرسه تابستانی به یکی از استادای دانشگاه اهرا گفتم کتابی که گفته بودین دارین مینویسین و توش یه چپتر هم راجع به زبانشناسی پیکرهای نوشتین رو کدوم انتشارات چاپ میکنه و چطور میتونیم تهیه کنیم؟
برگشت گفت: فعلا تو مرحله طراحی جلد و کارای فیپا ایناست. قراره توسط انتشارات دانشگاه چاپ باشه. چاپ که شد شما ایمیل بزنید فایل pdfش رو خدمتتون ارسال میکنم. این روزا کسی کتاب نمیخره!
از یه طرف آدمایی داریم که انقد خاکین که خودشون میگن بیا pdf کتابُ بهت بدیم. از اینور اینا که حاضر نیستن کتابچه چکیده مقالات رو هم بدن
نوزده ساله بودم که شدم دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی. به قول دکتر میرعمادی
تب اینستاگرام که بالا گرفت یکهو همه شدند سلبریتی و کتابخوان و زباندان. هر کسی یک کتاب قطورِ رنگیِ دهن پر کن دستش می گرفت و توی پارک و کافه و بوستان کتاب (این آخری مال همین چند سال اخیره) عکس مینداخت و با نقدهای آتشین بزرگان ادبیات جهان را میکوبید و گهگاهی هم قطعات عاشقانه و عارفانه این و آن را به هم میچسباند و تحویل خلق الله میداد. همه شده بودند منورالفکر. ازطرف دیگر هم جاهایی جا پای دیگران میگذاشتند. یعنی ااما همه رستگاری در شاوشنگ را می دیدند و همه بی برو برگرد یک دل نه صد دل عاشقش میشدن و بالاترین امتیاز ممکن را به آن میدادند و در کنارش از مخاطبین پیج خود عذر میخواستند که چقدر دیر فیلم را دیدهاند! وارد ماراتنی شده بودند که همه را شبیه خوشان کنند. یک جاهایی خون آریایی شان به جوش میآمد و دنباله رو شعار "ما خوبیم و دیگران بد" میشدند و در مواقعی هم "با تیغ تیز خود همه خلق الله را به باد انتقاد می گرفتند که چقدر شماها - دقت کنید، شماها؛ انگار ننه شان اینها را در اینگیلیس زاییده بود- بی فرهنگ و بی شعور -بلانسبت البته- و بی کلاس هستید و "
داشتم میگفتم . توی این جَو بودیم که یکهو زبان شد مظهر پرستیژ اجتماعی. تا ما خواستیم خودمان را بالا بکشیم، دیدیم ملت انگلیسی را تمام کردهاند و رفتهاند به سراغ فغانس و در پی آن آلمانی و اسپنیش و تانزانیایی دارند یاد می گیرند. ما همچنان انگلیسیمان را میخواندیم و رفته رفته هم میفهمیدیم که هیچی نمیفهمیم. یعنی من یکی که اینطور بودم! همکلاسی بفهم هم تا دلت بخواد داشتیم که الان نمی دونم دقیقا کدام گوری هستند. القصه ترم چهار آمد و زبانشناسی یک را گرفتیم! رفتیم تو بحر این موضوع که حیوانات هم چون انسان زبان دارند اما این زبان انسان است که human specific است چرا که ویژگی هایی دارد که حیوانات عمرا بتوانند به گرد پای آن برسند. با چامسکی و نمودارهای مادر مردهاش آشنا شدیم و هی ایکس بار و کوفت و زهر مار کشیدیم و خط زدیم و این را زیر آن آوردیم و با فلش به آن یکی وصل کردیم تا گذشت و گذشت. ترم هفتی هم چهار واحد روش تدریس گذاشتند جلومان که فردا روز معلم شدیم بدانیم چه به چه است. مخلص کلام این بود: در روش دستور-ترجمه (Grammar-Translation Method) تمرکز برا دستور زبان و لغت صرف بود و با آمدن Audiolingualism (انصافا فارسیش یادم نیست! اما خودمانیم، ترجمه فارسیش هم خیلی چرت است!) چهها بر سر آموزش زبان آمد و بعدها که Competency های جدید کشف شدند (در علم زبان بهش میگویند توانش) و آخرسر رسیدیم به روش های نوینی همچون CLT (شیوه ارتباطی - Communicative Language Teaching) و Task-Based Language Teaching (شیوه تکلیف محور) و دفتر لیسانس بسته شد.
ارشد که قبول شدیم و رفتیم سر کلاس دیدیم که ای دل غافل! چهار سال هر چه علم تاریخ گذشته بوده کرده اند در پاچه مان و چه نشستی که عمرت بر فنا رفته! یک زمانی فکر می کردیم با همین دوزار سواد مرزهای جغرافیایی را در می نوردیم و می شویم سفیر صلح و دوستی و می افتیم دنبال گفت گوی تمدن ها و غلط های اضافی . ؛ بعد دیدیم که نه! چامسکی تنها یک سر مثلث زبان معاصر بوده. چامسکی در آمریکا زبانشناسی خودش را گسترش داد و مایکل هلیدی -جنت مکان که نور به قبرش ببارد- در اروپا شد فانکشنالیسیت و گفت ما در زبان نقش هایی را اجرا می کنند و هر چه هست این نقش هاست و از این روایات. ضلع سوم هم cognitivistها بودند که خود این قصه سر دراز دارد .
مایکل هلیدی (بر خلاف چامسکی که به دنبال شباهت های بین زبان ها بود) بر این باور بود -خدابیامرز تا دم مرگ هم از حرفش برنگشت- که اصلا نه تنها دو ملت نمی توانند زبان یکدیگر را بفهمند که دو آدمی که در کنار هم هستند هم بعضی وقتها از فهم هم عاجزند! من باب مثال "عشق": هر کس یک تعریف و باوری از این مفهوم انتزاعی دارد! یا "فلفل"که برای یکی ممکن است تداعی کننده پپرونی باشد، برای دیگری یادآور تندی و عرق، و برای سه دیگر ابزاری تربیتی ()! (سخنان این استاد را پیش از این در کانال تلگرام شخصیم گذاشته بودم)
در روش تدریس فوق لیسانس هم گوشهای مخملیان فهمید که هیچ دو انسان و به طبع هیچ دو فراگیری عین هم نیستند و معلم موظف است برای هر کس شیوهی مناسبی در پیش گیرد تا مادرمرده به یک جایی برسد! اینطوری نیست که دو تا زبانشناس و روانشناس بنشینند و یک متد طراحی کنند و اینها این سر دنیا چشم و گوش بسته به کار ببرند!
از بحث دور نشویم. چند روز پیش دیدم که یک ترمکی یک جایی داغ داغ کتاب زبانشناسی یک رو جلویش گذاشته بود و داشت آرمان های دو سال پیش من کله خراب را با شدتی سه چندان بلغور می کرد و داد سخن می داد! زبان دوختم و هیج نگفتم.
امشب باز در گروهی بودم که کنکوریان داشتند از زبان میگفتند و یکهو دیدم یکی کتاب ۴۰۰۰ واژه Nation را آورده و دارد میگوید بیاید و روزی ۴۰ ۵۰کلمه از این حفظ کنید تا در کنکور رستگار شوید. کمی نصیحتشان کردم و با زبان نرم باهاشان حرف زدم. آخرش نتیجه چیزی نبود جز طعن و تمسخر یک مشت بچه ی دهه ۸۰ی تخس و مغرور و یک دنده! تو کتشان نرفت که نرفت! گفتم پدرتان خوب، مادرتان خوب، کلمه تا از حافظه کوتاه مدت به بلند مدت برود هزار راه دارد و شما باید مدام مرورشان کنید نه این که روزی ۵۰ تا بخوانید و حاجی حاجی مکه! اصلا Nation که مال الان نیست! سرکار خانم Ma همین چند سال پیش (۲۰۱۴ میلادی) همین ها را به زبانی دیگر و در چهار چوبی دووجهی آورد و گفت که آی جماعت مدرس، در آموزش از همه این ۴ مرحله فراگیری (ادراک کلمه از طرق حواس، یافتن معنا، ساخت مدخل ذهنی برای لغت و اتصال لینک هایی به آن برای اینکه فراموش نشود، و مهم تر از همه بازیابی مکرر آن به جهت تحکیم بخشیدن جایگاه آن در حافظه بلند مدت) استفاده کنید و تنها نروید دنبال دو مرحله اول که بعد یک هفته بچه های مردم کلمات از دهنشان بپرد و شما حنجره پاره کرده باشید برای هیچ!
پوففف . خلاصه بگویم که از گروه ریمومان کردند به خیال اینکه در پی گمراهیشان هستیم! خدا خودش به راه راست هدایتشان کند.
به قول سرکار خانم شباهنگ:
اگه نگیم، نخندیم، پیاز میشیم میگندیم!»
شاد باشید و خندون
تهران - پل سید همیشه خندان! - ۱۳ بهمن ۱۳۹۷
رونوشت به سرکار خانم شباهنگ/تورنادو/.: اینجا فقط شما زبانشناسی خوانده اید و از تاریخ آن می دانید. امیدوارم که فاکتور گرفتن های بیخودی و حرف این و آن را به دیگری چسباندن حمل بر گردن دارزی ما نکنید! انصافا حال نداشتم همه تاریخ زبان را بریزیم روی داریه!
امروز بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که به نمرهم اعتراض کنم.
همینُ بگم که بعد نوشتن درخواست به محض اینکه اومدم درخواست رو ارسال کنم برق رفت و به طبع اون اینترنت قطع شد
دیتای گوشیم رو شیر کردم و دوباره درخواست رو ارسال کردم؛ با این خطا مواجه شدم: آیین نامه ۲۸۳: مدت زمان مجاز درخواست تجدید نظر نمرات ۲ روز پس از ثبت نمره میباشد که گذشته است.
شاید براتون جالب باشه بعد از دیدن این پیام خطا برق خونه اومد
خلاصه اینکه قسمت ما نبود اعتراض کنیم. عجالتا سگ تو روحش
امروز دو تا از نمره هامون اومد. یکی ظهر اومد. و یکی هم همین نیم ساعت پیش.
ظهر آزمونسازی (به عبارتی سنجش و ارزشیابی) بود که با نمره خوبی پاسم کرده بود. حقیقتا انتظارش رو نداشتم. یعنی کل ترم به این استاد بدبین بودیم. کلا آخرا بامون قهر کرده بود و درسم نمیداد. ولی دمش گرم خوب نمره داد.
نمرهای که الان اومدم مال روش تدریس بود که سه تا کتاب رو کاور کرده بود و من یک کتاب رو که نرسیدم بخونم. دومی رو هم خلاصهش رو گرفتم خوندم. کتاب سوم رو خونده بودم که سوالات کمی ازش اومده بود. واقعا انتظار داشتم بیفتم. اما اینم پاسم کرد
مونده درس زبانشناسی که میتونه من رو از مشروطی در بیاره یا اینکه به خاک سیاهم بشونه. البته نتیجه زیاد برام مهم نیست. اینکه جلوی استاد اینجوری بی آبرو بشم برام سنگینه!
هنوز هم دارم به اون استاد زنمون فکر میکنم که من رو انداخت. من به خاطرش کلی خرج کردم که برم تهران دوره ببینم. باهاش پایاننامه بردارم. بعد اینجوری .
باورم نمیشه چقدر برای این درس لعنتی جون کندم. طراحی پوستر کارگاهش. کلی علافی تو دفتر استاد و منتظر بقیه موندن. اونهمه مطلب آماده کردن برای کلاساش. و تهش نمره ۱۲ (مردود). این اولین نمرمه!
بعد بیان بگن استاد فلانی با پسرا خوبه و بهشون نمره میده!
هنوزم نظرم راجع به استاد عوض نشده. دوست ندارن ملاک برتری استادها رو شیوه نمرهدهی شون قرار بدم! اما این حقم نبود. دوست ندارم اعتراض کنم! هیچ وقت دوست نداشتم. فقط دارم به این فکر می کنم که با این نمره ای که به من داده یعنی استاد راهنمای من میشه؟ یعنی میارزه که بخاطرش اینهمه راه تا تهران برم و حداقل یک میلیون تومن خرج کنم تا بتونم دوره تکمیلی CALL (کاربرد فناوری در آموزش زبان) رو بگذرونم؟
خیلی وقت بود که میخواستم این آهنگ رو با شما شِیر کنم ولی خب هر بار یه مشکلی پیش می اومد. یا شهادت بود یا سفر بودم و امکانات آپلود نداشتم یا .
امشب دیدم در آستانه روز مادریم. گفتم به این بهانه آهنگ جدید و پرتکرار پلیلیستم رو بندازم وسط بیان و در برم
تقدیم به همه بانوان شرقی
پ. ن. ۱: دیروز و امروز توسط اساتید شسته شدم! آب شدم رفتم زیر زمین شِیم آن می!
پ. ن. ۲: قضیه انتخاب استاد راهنما و مشاور متنفیه! اساتید گروه خودشون تصمیم می گیرن که راهنمای کی بشن و خودشون هم مشاور رو تعیین میکنن! عملا هیچ اختیاری دست دانشجو نیست!
مَن عَیِّرَ مُؤمِنا بِذَنبٍ لَم یَمُت حَتّی یَرکَبَه
هر که مؤمنی را به گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود آن گناه را مرتکب گردد.»
امام صادق (ع)
راهنمایی که بودیم یه دوست داشتیم که به غایت بدخط بود. جوری که صدای استادها در اومده بود که "آقاجان این چه وضعشه؟! قشنگتر و مرتبتر بنویس!". این رفیقمون خودکار رو هم به یه سبک خاصی توی دستش میگرفت که قابل توجه بود. بیشتر مواقع با بچهها دستش مینداختیم. امشب دیدم خودم همونجوری خودکار رو توی دستم گرفتم و داره به زور و خرچنگ قورباغهوار مینویسم. یاد این حدیث افتادم! ینی همون چوب بیصدای خدا خورده توی سرم؟ دو ماهِ که دست راستم بیحسِ و دکترام هیچ دلیلی براش پیدا نکردن. هر کاریم میکنم بیمه دفترچم رو تمدید نمیکنه و میگه باید دفترچهت بری همون شعبهای که صادر شده!
این سری رفتم درمونگاه دانشگاه که یه داروی درست درمون بهم بدن؛ موقع برگشت دیدم سرنسخه با تجویز روغن بابونه و دمنوش بادرنجبویه زدن زیر بغلم! از دکترم شانس نیاوردم!!!! مگه دکترا مخالف طب علفی و سنتی نبودن؟!
پریشب بارون شدیدی می بارید. اون قدر شدت بارون زیاد بود که هر ثانیه بیشتر از پیش از رفتن به سلف پشیمون می شدیم. مهدی (دوست و مهمون شیرازی مون) به من گفت: ینی بابک امشبم کیک نمیاره؟
گفتم: عمرا تو این هوا کیک برامون بیاره!»
بابک از بچه های کارشناسیه و سنوات خورده. دو سه ماه پیش تولدش بود و ما مجبورش کردیم ببردمون شهر و بهمون شیرینی بده. ما پسرا از این رسمای مزخرف دخترونه نداریم که سورپرایز کنیم و کادو بدیم! تولد کسی باشه خفتشم می کنیم و بعد غارت جیبش کلی منتم سرش میذاریم د:
مشغول خوندن بودن که گوشیم زنگ خورد. جواب دادم دیدم بابکه! گفت: ساعت ۷ بیا بغل بانک وایسا کیک رو ازم تحویل بگیر. به مهدی گفتم: مژده بده که بابک با کیک داره میاد :))
سرتون رو درد نیارم. یه ربع به هفت رفتم بغل بانک و بعد از کلی انتظار و سگ لرز زدن کیک رو گرفتم. در جا آوردمش اتاق و با مهدی رفتیم سلف که فلافل بزنیم.
تو سلف که بودیم برق رفت. برای همین خورده نخورده زود جمع کردیم اومدیم خوابگاه.
همین که رسیدیم یه نقشه شوم به ذهنوم خطور کرد. کیک رو بخوریم!
کیک رو باز کردیم و نصفش رو خوردیم. ظرفاشم شستیم تا کسی بویی نبره. در پاکتشم چسب زدیم و کاملا عادی رفتیم سراغ درس و مشق.
بچه ها ۱۱ ۱۲ شب اومدن اتاق و له له ن منتظر خوردن کیک بودن. من چون داشتم میخوندم گفتم: بچه ها امشب حسش نیست. بذارید فردا عصر بخوریم. الان دیر وقته.
رضا (هم اتاقی) هم با من همراهی کرد و گفت: راست میگه! فردا چایی هم بذاریم و با کیک بخوریم. بعدش باز برگردیم کتابخونه.
گذشت و گذشت تا دیروز ظهر. من و مهدی باز نقشه شومون رو گسترش دادیم و به فرشید (یکی از هم اتاقی ها) هم گفتیم و اونم موافقت کرد. جعبه کیک رو که باز کردیم جفتمون تعجب کردیم که ای نامررررردا! به ما نارو زدن! قضیه از این قرار بود که ما دل خوشی از رضا نداشتیم چون زیاد سروصدا میکنه و نمیذاره بخونیم. در کنار همه اینا صبح ها هم که پا میشه همه رو بیدار میکنه و میره کتابخونه درس بخونه. برای همین ما نصف کیک رو به چهار قسمت تقسیم کردیم. سه تاش رو خوردیم و یه تیکه ش رو هم برای بابک (صاحب تولد) بردیم و گفتیم بدون اینکه رضا متوجه بشه بیا سلف کیکت رو بخور و هیچ حرفی هم نزن.
عصر من خوابیدم و بچه ها هم رفتن شهر. رضا اومده بود اتاق داشت به بابک فحش می داد که فلانِ و بسیارِ، منم هیییچ محلش نمی ذاشتم. خلاصه رضا رفت و بچه ها بعد دو ساعت اومدن. گفتن: رضا چیزی نگفت؟ گفتم اعصابش خورد بود فکر کنم بو برده. صداشو در نیارید.
ساعت ۱۲ شب باز بابک اومد اتاق و مستقیم رفت دوش بگیره. رضا هم رفت دوش بگیره برگرده. بعدش من که بالای تخت بودم گفتم: بابک یه چایی بذار تا با کیک بخوریم. اونم گفتم باشه و رفت چایی گذاشت.
تا اینجا همه چی خوب پیش میرفت که چایی رسید. من کتابم رو بستم و اومدم پایین. قاشق و چنگال و بشقاب آوردم و گفتم بچه ها جمع شید! رضا مثل اینکه بو برده بود. نیومد جلو. مهدی و فرشیدم تو تختا ولو بودن. من چسبا رو باز کردم و جعبه رو برداشتم. با یه بشقاب خالی که کفش کیک مال شده بود مواجه شدم! خیلی ناراحت و عصبانی فحش دادم و گفتم: تف تو ذاتتون!
رضا هم اومد جلو و گفت: ای لاشیا! کی کیک رو خورده؟
اتاق شلوغ شد. دعوا و سروصدا که مقصر رو پیدا کنن.
رضا همینجوری که داشت با عصبانیت حرف میزد نسکافه ش رو باز کرد ریخت تو لیوان و به خیال اینکه تو کتری آب جوش هست محتویات کتری رو توی لیوان سرازیر کرد. وقتی دید چایی با نسکافه قاطی شده دومین فحش بزرگ رو به بابک داد.
بعدش فرشید وارد میدون شد و گفت نه ما ظهر پا شدیم دیدیم کیک نصفه ست. فکر کردیم تو خوردی برای همین ما هم سهممون رو خوردیم.
رضا باز ترش کرد و پرید بهمون که منم چاقو رو برداشتم و کارتن کیک رو پاره کردم :))))
درگیری بالا گرفت و رضا آب جوش ریخت روی فرشید! فرشید اومد ما رو لو بده من لگدش زدم :))
رضا یقه بابک رو گرفت که من رو اسکل کردی؟ عصر من کلی منتظرت بودم. آخرش زنگ زدی نمیام. حالام منو اسکل کردی. همه نقشه ها زیر سر تو بوده. بابکم میخندید و میگفت بابا من خودم کیک نخوردم! فرشید یه تیکه برام آورد تو سلف خوردم.
باز رضا پرید به فرشید و یقه ش رو گرفت که من تو رو میکشم. همه چی زیر سر توئه! اعتراف کن مردیکه بییییییب! داغ کیک از داغ اولاد بدتره! من میکشمت. من رو اسکل کردین؟ دو روزه منتظرم یه تیکه کیک بخورم بعد اینجوری سر من شیره مالیدین؟
همینجوری فرشید رو هل داد توی بالکن که چایی بریزه روش. فرشید بچه ننه هم زود زرد شد و گفت: وایسا میگم! میگم! بخدا میگم! کار اینا بود. یه بار به من اشاره میکرد. یه بار میرفت سراغ مهدی. یه بار بابکُ مقصر میدونست. سر و صداها به اوج رسیده بود که رضا فرشید رو ول کرد افتاد دنبال بابک که داشت از اتاق در میرفت.
قضیه داشت بیخ پیدا میکشید و ما هم افتاده بودیم وسط اتاق و داشتیم به جمله قصار رضا میخندیدم. داغ کیک از داغ اولاد بدتره.
آخر سر راضیش کردیم کوتاه بیاد و بذاره بخونیم.
تا دو ساعت بعدش هر یه ربع یه فحش خوارمادر به بابک میداد :) میگفت: رفتم حموم به من میگه کاش حموم نمیومدیم. بچه ها منتظر مان که بریم کیک بخوریم! لاشی خبر داشته که کیکی در کار نیست. منو اسکل کرده.
در آخر جا داره که بگم: divide and rule - تفرقه بنداز و پاد*شاهی کن!
+ پ. ن.: تلویزیون سالن TV ارشدا رو بردن. امروز وقتی مسئول بلوک بهمون خبر دادن پوکیدیم از خنده. تلویزیون توی قاب فی بوده و با قفل کتابی و زنجیر درش رو بسته بودن. موندیم چجوری زدنش!!!
سلام
جمعه بارونیتون بخیر
یکشنبه:
ان محترم، لطف کردن و سوییچ دستگاههای وای-فای بلوکهای ۵ (دانشجویان غیرایرانی) و ۷ (دانشجویان تحصیلات تکمیلی) رو بردن. هنوز که هنوزه توی بی اینترنتی به سر میبریم. بابامون در اومده بس بسته گرفتیم برای کارامون! بستههام گرووووووون :(
ین دستگاهها به کنار (که میگن هر کدوم بیست و پنج میلیون تومن ارزش داشتن!). مشکل و بدبختی اینجاست که ای خرررر به کفشا و دمپاییهای دانشجوهای خارجی هم رحم نکردن و بعد از کار انداختن دوربینای بلوکشون اونا رو هم یدن!
- آخه خونه خرابا شماها دو زار آبرو برای ما نمیذارید؟ با روسا و . کاری ندارم. اتباع **** با خودشون نمیگن ببین این ملت به چه روزی افتادن که کفشای ما رو هم مین؟ :|
. (از هفته پیش) تا دوشنبه:
با دوفلوها بحثم شد! از دو هفته پیش اتاق قُرُق شده و دارن کد مینویسن برای مسابقه شریف که جایزهش هفت میلیون تومنه! تا پنج شش صبح بیدارن و سروصدا میکنن و دعوا راه میندازن. از اونور من هفت پا میشم نمیتونم لامپ روشن کنم و مراعاتشون رو میکنم. بعدش میبینم توی تایمایی که من دارم میخونم حاضر نیستن یه ذره آرومتر کار کنن که منم بتونم بخونم. واقعا با این اوضاعشون خوشحال میشم برنده جایزه باشن اما با این مسخره بازیا و بیخیالی طی کردناشون کارشون هیچ نتیجهای نداره! هفته پیش دو سه تا از استادا به بدترین نحو ممکن من رو سر کلاس شستن و چلوندن وهنم کردن روی بند! برای همین بهشون گفتم: بذارید لااقل یه امشبُ بخونم که فردا باز استاد منو با خاک یکسان نکنه. اولش گارد گرفتن که وقتی ما میخوابیم تو رعایت نمیکنی :| بعد که با سکوتم مواجه شدن خودشون هم فهمیدن چه حرف مفتی زدن!!!
یکی دو روز صداشون در نمیومد. ولی الان که دارم پست رو مینویسم بهتر شدن :)
(قصد بدی نداشتم از دعوا باهاشون. ولی واقعا سروکله زدن با دوقلو جماعت سخته! خصوصا اینکه یه حرف رو هی تکرار میکنن. اولی به دومی میگه: چرت و پرت نگو، دومی هم در جواب میگه: خودت چرت و پرت نگو و این چرخه باطل هِی تکرار میشه! :)) ناموصا آدم اعصابش خورد میشه هی یه چیز تکرار بشه. اونم فحشای مودبانه این دو تا گل پسر. اگه فحشاشون تنوع داشت اینقدر حرص نمیخوردم!)
سه شنبه:
شورای تحصیلات تکمیلی قانون گذاشته که هر دانشجو قبل از دفاع موظفِ حداقل در دو جلسه دفاع مرتبط با رشتش شرکت کنه و از مشاورین و مدیر گروه و نمایندهشون امضا گرفته بشه. من برای جمع کردن امضاهام و اینکه با قواعد دفاع توی دانشگاه جدید آشنا بشم اولین دفاع آخر سال رو شرکت کردم. باورتون نمیشه چه چیزایی که ندیدم و نشنیدم!!!
جلسه دفاع بیشتر شبیه کارزار جنگ بود. باید اسمش رو میذاشتن جلسه حمله!
داورا به دختر بیچاره گیر دادن که چرا خطوط اول پاراگرافهات تورفتگی (indent) نداره (نشده)؟ چرا پانوشتهات (foot notes) از یک تا هفتادوهشت هست؟ تو هر صفحه باید از یک تا هر تعدادی که هست بنویسی و صفحات بعدم باید از یک شروع کنی دوباره! و کلی گیر الکی.
استاد راهنما و دانشجو جواب دادن که این قواعد فرمت نگارش خود دانشگاهِ و دست ما نیست!
داورا توی کتشون نمیرفت و میگفتن: فرمتش بیخوده! به هر حال بهتره که تصحیح بشه!!!
من: :|
بعدش هم اساتید گروه حمله به همدیگه رو شروع کردن. یکی میگفت چرا توی پیشینه پژوهشت، کارای داخلی رو از کارای خارجی جدا کردی؟ مگه ما تافته جدا بافتهایم؟ اون یکی میگفت: نه، به نظر من خیلیم خوبه و مرتبه! دیگری میگفت: چرا باید حتما پایاننامهها توی پنج فصل نگاشته بشه؟ شما برو پایانهای MIT رو ببین! یکی چهار فصلِ! یکی هفت فصلِ و . ! اون یکی میگفت: نه همین خوبه. شما داری عقاید خودت رو تحمیل میکنی. باید همه چی همینجوری منظم و منسجم باشه؛ اینجوری بود که جلسه دو ساعت و نیم به طول انجامید! و تمام این مدت دختر بیچاره ایستاده بود و یادداشت برداشت که اصلاحات حضرات رو اعمال کنه!
مورد دیگهای که میخوام بگم اینه: به دخترک حمله کردن که سوال اول پژوهشت (Research Question) خودش سه تا سواله! چرا توی یک سوال نوشتی؟ :/ اینجا بود که راهنماش جواب داد: داور محترم موقع تصویب پروپوزال گیر داده بوده که این سه تا سوال باید یکی بشه! من هم الان شواهد و مدارکش رو توی اتاقم دارم. اگه میخواید بیارم تا ببینید؟ خودتون همچین حرفی زدین. حالا گیر دادین چرا اینجوری نوشته بشه؟!
آخرین گیرم این بود که چرا نوشتی پژوهش کیفی؟ تو کارای کمی هم انجام دادی! پژوهشت کمی-کیفی (Mixed) میشه. نیم ساعت هم سر این موضوع افاضات کردن .!
و در آخر یک هفده به دخترک دادن و روونه خونهش کردن! دلم براش سوخت. هشتاد داستان (چهل داستان فارسی و چهل داستان انگلیسی) رو خونده بود و اونهمه جون کنده بود. بعد جلوی پدر و مادرش اونجوری شستنش!
چهارشنبه:
دومین جلسه دفاع رو رفتم. امروز اوضاع بدتر از دیروز بود. داورا گیر دادن که عنوان پایاننامهت مشکل داره! باااااااید عوض بشه! حالا این بیچاره مقالشم چاپ کرده و اونا بش گیر ندادن، داورا ول کنش نیستن. نماینده تحصیلات تکمیلی میگفت: این امکان اصلا وجود نداره که عنوان پایاننامه عوض بشه! همه چی توی ایرانداک و اسناد شورای تحصیلات تکمیلی ثبت شده. ایشون نمیتونن از قانون تخطی کنن و الان عنوان رو عوض کنن. داورا بازم گیر داده بودن که نخیرررر، عنوان اشتباهِ و به جای این کلمه باید فلان کلمه بیاد!!!
تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که این حضرات مگه موقع تصویب پروپوزالها شور و م نمیکنن؟ چرا همون موقع به دانشجو نمیگن عنوانت رو اصلاح کن؟ چرا همه چی رو میذارن برای روز دفاع؟؟؟ راهنما و مشاور چه کارن این وسط؟ مگه پول نمیگیرن که این موارد رو بررسی کنن؟ چی کار میکنن دقیقا؟؟؟.
ظهر خانم ش. (مدرس دوره IT-ELT 2019) زنگ زد و بعد از مصاحبه گفت که حراست دانشگاه اسم شما رو هنوز تایید نکرده. برای اینکه مثل دفعه قبل شرمندتون نشیم بلیت نگیرید تا آخر وقت اداری تکلیف کارتون مشخص بشه. منم گفتم: اگه من تنها مرد شرکت کننده دورهم نیازی نیست بخاطر من اینهمه راه بکوبین برین دانشگاه! ایشون حرف گوش نکردن و تا سه چهار دانشگاه بودن و بالاخره خبر دادن که جواز حضور من رو گرفتن.
پنجشنبه:
دوازذه شب سوار اتوبوس شدم به مقصد تهران. بازم باید میرفتم اهرا. پنج و نیم صبح آزادی بودم. توی اون سوز و سرما ماشین گرفتم و راهی دهونک شدم. ساعت ششونیم اونجا بودم. هر جور حساب کردم دیدم این ساعت نگهبانا راهم نمیدن. پس برای اینکه یخ نزنم از سوپر مارکت یه شیر و یک گرفتم و بعد خوردن شروع به بالا پایین کردن خیابونا کردم. انقدر چرخیدم که دیدم از ولی عصر سر در آوردم. دیدم ساعت نزدیکای هفتونیم شده برگشتم سمت دانشگاه.
وارد نگهبانی که شدم و گفتم: میخوام برم دانشکده علوم انسانی گفتن نه خیر، نمیشه! باید بری علوم اجتماعی!!! داشتم توضیح میدادم که دورهم علوم انسانیِ که دیدم یه صدای آشنا از پشت سرم داره میگه: دوره فناوری دانشکده علوم انسانیِ. ایشون هماهنگ شدن. نامشون رو من خودم دیروز آوردم.
سر برگردوندم دیدم خانم ش. با یه جعبه شیرنی و فلاسک پشت سرم ایستادن. نگهبانا همچنان پاشون رو توی یه کفش کرده بودن و اصرار داشتن که از ورود من جلوگیری به عمل بیارن و میگفتن نامهای از طریق اتوماسیون برامون نیومده! باید نامه الکترونیکی بیاد. خانم ش. هم میگفت شما نامههای روی میزتون رو چک کنید. اسم ایشون رو اول لیست گذاشتیم حتی که اینجوری علاف نشن! آخرش جلوی اسمم یه تیک زدن و گفتن: بفرمایید داخل.
خانم ش. بهم گفت: شما چی کار میکنید که انقد حراست بهتون حساسه؟ :))
وقتی رسیدیم توی کارگاه چون هنوز دو ساعت و نیم وقت داشتیم و حدس زد هیچی نخوردم بساط صبحانه رو برام فراهم کرد. منم خجل ریزریز خوردم و زیر لب تشکری کردم و بعدش همنیجوری حرف زدیم و زدیم و زدیم تا اینکه دیدم دیگه داره ده میشه. اولین شرکت کننده خانم ک. بود که وارد کلاس شد. ایشون مدرس سفیر هستن و توی اینستاگرام یه پیج دارن که من چند بار ازش سوالام رو پرسیدم. فکر نمیکنم من رو شناخته باشه! به تنها موضوعی که تو طول دوره پی بردم این بود که خانمای گروه صرفا high tech ّبودن! لپ تاپای گرون و جینگیلی و گوشیای خفن. اما بلد نبودن باشون کار کنن :)) خانم ش. آخر ساعت موقع خداحافظی گفت: شرمنده که اینهمه راه کوبیدین و اومدین و چیز تازهای برای گفتن بهتون نداشتیم. نه تنها هیچی یادتون ندادیم که شما تو این دو ساعت قبل کلاس و دو ساعت قبل از شروع کلاس کلی چیز یادمون دادین :) (یکی از مشکلات ایشون ف*لتری*گ بود که من راهنماییشون کردم چطور دورش بزنن، بدون این که هر ماه ده تومن پول VPN بدن. خخخخ). منم بابت پذیرایی و صبحانه و همه چی تشکر کردم و باز راه افتادم سمت آزادی.
تو طول مسیر داشتم به این فکر میکردم که یعنی اینهمه سختی و اینهمه توی مسیر بودنام میارزه؟ چرا بعد از اینهمه سال هیچ حرفی برای گفتن ندارم؟چرا بلد نیستم جلوی جمع حرفام رو بزنم؟ چرا . :(
تو: خیلی خری! درسته بزرگتری و احترامت واجب. ولی بازم خری. خرررر!
بهت گفتم: دوست ندارم short shelf life داشته باشی بعد همینجوری گذاشتی و رفتی؟ میری برو. ولی چرا وبت رو میبندی؟ لااقل بذار بخونمت. کامنتم نمیذارم که آزارت بدم. فقط بذار بخونم.
- ممنون بابت راهنماییت. اما نه وقتش رو دارم نه حالش رو. فوقش فلج میشم و خلاص میشم از دست این زندگی کوفتی.
- خدا رو شکر که قبول شدی؛ پیش پیشم تولدت مبارک (حال ندارم و صد البته جاشم ندارم -بلاکم- که ۲۷م بهت تبریک بگم!)
سلام
جمعه بارونیتون بخیر
یکشنبه:
ان محترم، لطف کردن و سوییچ دستگاههای وای-فای بلوکهای ۵ (دانشجویان غیرایرانی) و ۷ (دانشجویان تحصیلات تکمیلی) رو بردن. هنوز که هنوزه توی بی اینترنتی به سر میبریم. بابامون در اومده بس بسته گرفتیم برای کارامون! بستههام گرووووووون :(
ین دستگاهها به کنار (که میگن هر کدوم بیست و پنج میلیون تومن ارزش داشتن!). مشکل و بدبختی اینجاست که ای خرررر به کفشا و دمپاییهای دانشجوهای خارجی هم رحم نکردن و بعد از کار انداختن دوربینای بلوکشون اونا رو هم یدن!
- آخه خونه خرابا شماها دو زار آبرو برای ما نمیذارید؟ با روسا و . کاری ندارم. اتباع **** با خودشون نمیگن ببین این ملت به چه روزی افتادن که کفشای ما رو هم مین؟ :|
. (از هفته پیش) تا دوشنبه:
با دوفلوها بحثم شد! از دو هفته پیش اتاق قُرُق شده و دارن کد مینویسن برای مسابقه شریف که جایزهش هفت میلیون تومنه! تا پنج شش صبح بیدارن و سروصدا میکنن و دعوا راه میندازن. از اونور من هفت پا میشم نمیتونم لامپ روشن کنم و مراعاتشون رو میکنم. بعدش میبینم توی تایمایی که من دارم میخونم حاضر نیستن یه ذره آرومتر کار کنن که منم بتونم بخونم. واقعا با این اوضاعشون خوشحال میشم برنده جایزه باشن اما با این مسخره بازیا و بیخیالی طی کردناشون کارشون هیچ نتیجهای نداره! هفته پیش دو سه تا از استادا به بدترین نحو ممکن من رو سر کلاس شستن و چلوندن وهنم کردن روی بند! برای همین بهشون گفتم: بذارید لااقل یه امشبُ بخونم که فردا باز استاد منو با خاک یکسان نکنه. اولش گارد گرفتن که وقتی ما میخوابیم تو رعایت نمیکنی :| بعد که با سکوتم مواجه شدن خودشون هم فهمیدن چه حرف مفتی زدن!!!
یکی دو روز صداشون در نمیومد. ولی الان که دارم پست رو مینویسم بهتر شدن :)
(قصد بدی نداشتم از دعوا باهاشون. ولی واقعا سروکله زدن با دوقلو جماعت سخته! خصوصا اینکه یه حرف رو هی تکرار میکنن. اولی به دومی میگه: چرت و پرت نگو، دومی هم در جواب میگه: خودت چرت و پرت نگو و این چرخه باطل هِی تکرار میشه! :)) ناموصا آدم اعصابش خورد میشه هی یه چیز تکرار بشه. اونم فحشای مودبانه این دو تا گل پسر. اگه فحشاشون تنوع داشت اینقدر حرص نمیخوردم!)
سه شنبه:
شورای تحصیلات تکمیلی قانون گذاشته که هر دانشجو قبل از دفاع موظفِ حداقل در دو جلسه دفاع مرتبط با رشتش شرکت کنه و از مشاورین و مدیر گروه و نمایندهشون امضا گرفته بشه. من برای جمع کردن امضاهام و اینکه با قواعد دفاع توی دانشگاه جدید آشنا بشم اولین دفاع آخر سال رو شرکت کردم. باورتون نمیشه چه چیزایی که ندیدم و نشنیدم!!!
جلسه دفاع بیشتر شبیه کارزار جنگ بود. باید اسمش رو میذاشتن جلسه حمله!
داورا به دختر بیچاره گیر دادن که چرا خطوط اول پاراگرافهات تورفتگی (indent) نداره (نشده)؟ چرا پانوشتهات (foot notes) از یک تا هفتادوهشت هست؟ تو هر صفحه باید از یک تا هر تعدادی که هست بنویسی و صفحات بعدم باید از یک شروع کنی دوباره! و کلی گیر الکی.
استاد راهنما و دانشجو جواب دادن که این قواعد فرمت نگارش خود دانشگاهِ و دست ما نیست!
داورا توی کتشون نمیرفت و میگفتن: فرمتش بیخوده! به هر حال بهتره که تصحیح بشه!!!
من: :|
بعدش هم اساتید گروه حمله به همدیگه رو شروع کردن. یکی میگفت چرا توی پیشینه پژوهشت، کارای داخلی رو از کارای خارجی جدا کردی؟ مگه ما تافته جدا بافتهایم؟ اون یکی میگفت: نه، به نظر من خیلیم خوبه و مرتبه! دیگری میگفت: چرا باید حتما پایاننامهها توی پنج فصل نگاشته بشه؟ شما برو پایانهای MIT رو ببین! یکی چهار فصلِ! یکی هفت فصلِ و . ! اون یکی میگفت: نه همین خوبه. شما داری عقاید خودت رو تحمیل میکنی. باید همه چی همینجوری منظم و منسجم باشه؛ اینجوری بود که جلسه دو ساعت و نیم به طول انجامید! و تمام این مدت دختر بیچاره ایستاده بود و یادداشت برداشت که اصلاحات حضرات رو اعمال کنه!
مورد دیگهای که میخوام بگم اینه: به دخترک حمله کردن که سوال اول پژوهشت (Research Question) خودش سه تا سواله! چرا توی یک سوال نوشتی؟ :/ اینجا بود که راهنماش جواب داد: داور محترم موقع تصویب پروپوزال گیر داده بوده که این سه تا سوال باید یکی بشه! من هم الان شواهد و مدارکش رو توی اتاقم دارم. اگه میخواید بیارم تا ببینید؟ خودتون همچین حرفی زدین. حالا گیر دادین چرا اینجوری نوشته بشه؟!
آخرین گیرم این بود که چرا نوشتی پژوهش کیفی؟ تو کارای کمی هم انجام دادی! پژوهشت کمی-کیفی (Mixed) میشه. نیم ساعت هم سر این موضوع افاضات کردن .!
و در آخر یک هفده به دخترک دادن و روونه خونهش کردن! دلم براش سوخت. هشتاد داستان (چهل داستان فارسی و چهل داستان انگلیسی) رو خونده بود و اونهمه جون کنده بود. بعد جلوی پدر و مادرش اونجوری شستنش!
چهارشنبه:
دومین جلسه دفاع رو رفتم. امروز اوضاع بدتر از دیروز بود. داورا گیر دادن که عنوان پایاننامهت مشکل داره! باااااااید عوض بشه! حالا این بیچاره مقالشم چاپ کرده و اونا بش گیر ندادن، داورا ول کنش نیستن. نماینده تحصیلات تکمیلی میگفت: این امکان اصلا وجود نداره که عنوان پایاننامه عوض بشه! همه چی توی ایرانداک و اسناد شورای تحصیلات تکمیلی ثبت شده. ایشون نمیتونن از قانون تخطی کنن و الان عنوان رو عوض کنن. داورا بازم گیر داده بودن که نخیرررر، عنوان اشتباهِ و به جای این کلمه باید فلان کلمه بیاد!!!
تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که این حضرات مگه موقع تصویب پروپوزالها شور و م نمیکنن؟ چرا همون موقع به دانشجو نمیگن عنوانت رو اصلاح کن؟ چرا همه چی رو میذارن برای روز دفاع؟؟؟ راهنما و مشاور چه کارن این وسط؟ مگه پول نمیگیرن که این موارد رو بررسی کنن؟ چی کار میکنن دقیقا؟؟؟.
ظهر خانم ش. (مدرس دوره IT-ELT 2019) زنگ زد و بعد از مصاحبه گفت که حراست دانشگاه اسم شما رو هنوز تایید نکرده. برای اینکه مثل دفعه قبل شرمندتون نشیم بلیت نگیرید تا آخر وقت اداری تکلیف کارتون مشخص بشه. منم گفتم: اگه من تنها مرد شرکت کننده دورهم نیازی نیست بخاطر من اینهمه راه بکوبین برین دانشگاه! ایشون حرف گوش نکردن و تا سه چهار دانشگاه بودن و بالاخره خبر دادن که جواز حضور من رو گرفتن.
پنجشنبه:
دوازذه شب سوار اتوبوس شدم به مقصد تهران. بازم باید میرفتم اهرا. پنج و نیم صبح آزادی بودم. توی اون سوز و سرما ماشین گرفتم و راهی دهونک شدم. ساعت ششونیم اونجا بودم. هر جور حساب کردم دیدم این ساعت نگهبانا راهم نمیدن. پس برای اینکه یخ نزنم از سوپر مارکت یه شیر و یک گرفتم و بعد خوردن شروع به بالا پایین کردن خیابونا کردم. انقدر چرخیدم که دیدم از ولی عصر سر در آوردم. دیدم ساعت نزدیکای هفتونیم شده برگشتم سمت دانشگاه.
وارد نگهبانی که شدم و گفتم: میخوام برم دانشکده علوم انسانی گفتن نه خیر، نمیشه! باید بری علوم اجتماعی!!! داشتم توضیح میدادم که دورهم علوم انسانیِ که دیدم یه صدای آشنا از پشت سرم داره میگه: دوره فناوری دانشکده علوم انسانیِ. ایشون هماهنگ شدن. نامشون رو من خودم دیروز آوردم.
سر برگردوندم دیدم خانم ش. با یه جعبه شیرنی و فلاسک پشت سرم ایستادن. نگهبانا همچنان پاشون رو توی یه کفش کرده بودن و اصرار داشتن که از ورود من جلوگیری به عمل بیارن و میگفتن نامهای از طریق اتوماسیون برامون نیومده! باید نامه الکترونیکی بیاد. خانم ش. هم میگفت شما نامههای روی میزتون رو چک کنید. اسم ایشون رو اول لیست گذاشتیم حتی که اینجوری علاف نشن! آخرش جلوی اسمم یه تیک زدن و گفتن: بفرمایید داخل.
خانم ش. بهم گفت: شما چی کار میکنید که انقد حراست بهتون حساسه؟ :))
وقتی رسیدیم توی کارگاه چون هنوز دو ساعت و نیم وقت داشتیم و حدس زد هیچی نخوردم بساط صبحانه رو برام فراهم کرد. منم خجل ریزریز خوردم و زیر لب تشکری کردم و بعدش همنیجوری حرف زدیم و زدیم و زدیم تا اینکه دیدم دیگه داره ده میشه. اولین شرکت کننده خانم ک. بود که وارد کلاس شد. ایشون مدرس سفیر هستن و توی اینستاگرام یه پیج دارن که من چند بار ازش سوالام رو پرسیدم. فکر نمیکنم من رو شناخته باشه! به تنها موضوعی که تو طول دوره پی بردم این بود که خانمای گروه صرفا high tech ّبودن! لپ تاپای گرون و جینگیلی و گوشیای خفن. اما بلد نبودن باشون کار کنن :)) خانم ش. آخر ساعت موقع خداحافظی گفت: شرمنده که اینهمه راه کوبیدین و اومدین و چیز تازهای برای گفتن بهتون نداشتیم. نه تنها هیچی یادتون ندادیم که شما تو این دو ساعت قبل کلاس و دو ساعت قبل از شروع کلاس کلی چیز یادمون دادین :) (یکی از مشکلات ایشون ف*لتری*گ بود که من راهنماییشون کردم چطور دورش بزنن، بدون این که هر ماه ده تومن پول VPN بدن. خخخخ). منم بابت پذیرایی و صبحانه و همه چی تشکر کردم و باز راه افتادم سمت آزادی.
تو طول مسیر داشتم به این فکر میکردم که یعنی اینهمه سختی و اینهمه توی مسیر بودنام میارزه؟ چرا بعد از اینهمه سال هیچ حرفی برای گفتن ندارم؟چرا بلد نیستم جلوی جمع حرفام رو بزنم؟ چرا . :(
میم: خیلی ***! درسته بزرگتری و احترامت واجب. ولی بازم ***. ******!
بهت گفتم: دوست ندارم short shelf life داشته باشی بعد همینجوری گذاشتی و رفتی؟ میری برو. ولی چرا وبت رو میبندی؟ لااقل بذار بخونمت. کامنتم نمیذارم که آزارت بدم. فقط بذار بخونم.
- ممنون بابت راهنماییت. اما نه وقتش رو دارم نه حالش رو. فوقش فلج میشم و خلاص میشم از دست این زندگی کوفتی.
- خدا رو شکر که قبول شدی؛ پیش پیشم تولدت مبارک (حال ندارم و صد البته جاشم ندارم -بلاکم- که ۲۷م بهت تبریک بگم!)
یکی از بزرگترین رازهای مگوی زندگی من، معلوم الحال، حرف زدن از شهر دانشجوییم بوده. شهری که اول دوستش نداشتم. چرا که اصلا به انتخاب خودم نرفته بودم، اما بعدها شد تکه ای از جسم و روح و روانم . اینجا از رشت حرف نمی زنم! رشت هم یک زمانی -پیش از اینکه پایم را در شهرشان بگذارم- برایم همین طور بود؛ کاملا اتفاقی دانشجو و مهمان مردمانشان شدم؛ با اشک و آه رفتم . اما جادوی مردمانشان سحرم کرد.
خب، برگردیم سَرِ سِکانس .
(باقی در ادامه مطلب)
فکر میکنم با دیدن این عکس نمنمک بو برده باشید که من کجا درس خواندهام. احتمالا درست حدس زدهاید: شهرستان گنبد کاووس!
من چهار سال تمام در دانشگاه گنبد کاووس ادبیات انگلیسی خواندم. همیشه هم از گفتن نام دانشگاهم طفره رفتم چرا که خجالت میکشیدم که بگویم در یک دانشگاه تیپ چهار و زیر پونزِ ایران درس میخوانم، آن هم وقتی که چلمنترین و خرفتترین بچههای مردم وضعشان از من بهتر بود! (حالا لطفا نیاید بگویید که دانشگاه نشانی از سطح سواد و چه و چه نیست؛ برای خیلی از ما دانشگاه و رشته تحصیلی نشان از خیلی چیزهاست و من کاری با این خزعبلات ندارم!)
من چهار سال با آرام ترین مردم دنیا زیستم! مردمی که علیرغم پروپاگاندای بعضیها خیلی هم مهربان و مهماننواز بودند. لااقل من یکی بَدیئی ازشان ندیدم. خیلی هم بهم خیر رساندند.
اما .
این روزها دیدن اندوهشان لرزه به تمام وجودم انداخته. هر روز به دوستان و همکلاسیهام پیام میدم و جویای اوضاع و احوالشان میشم. اما این وسط یکی از دوستانم خیلی وقت هست که گم شده! مِهدی . مهدی ترکمن نیست. مازندرانیست و چند روزی هست که هر دو خط تلفن همراهش خاموشند و من یکی کمکم دارم نگران میشوم! توی این اوضاع و احوال که همه دوستان سالم و سرحالند از مهدی هیچ خبری نیست.
تا امروز صبر کرده بودم که last seen within a week تلگرامش دلم را مثل سیر و سرکه جوشاند!
بدبختیها و غم و غصه این مهدی روی دلم سنگینی میکرد که سر ظهر خبر سیل شیراز هم شعله به جانم کشید و کلکسیون بدبختیهایم را کامل کرد! برادر کوچک ترم مهدی هم که امروز ظهر با پسرعمویم قصد خروج از شیراز را داشتند، بعد از پخش شدن اون کلیپهای لعنتی محو شدهاند و هیچ خبری هم ازشان نشده .
آمدم بگویم عوض لایک کردن و دیدن مکرر پستهای مزخرف کاسبان لایک و کامنت برای مردمی که گرفتار در سیلاند، کسانی که تمام محصول و زندگیشان به زیر آب و شل رفته و برای آرامش این مملکت دعا کنید!
راستی سال نویتان مبارک
همین الان از تماس با مهدی دارم میام :)
یک ساعت پیش دیدم تلگرام پیام داده: "سلام علیک، خوبی؟ . هیچی! انقد بارندگی زیاده، به گوشیم رطوبت خورده! وایساده گوشیم. رفتم تو شعب".
تا پیامش رو دیدم زنگ زدم و زدم و احوال پرسی و گله که کجایی نامرد؟
بیچاره گفت از روزی که اومدم اصلا نتونستم از خونه برم بیرون. میگفت هیچ وقت تو عمرم انقدر تلویزیون ندیده بودم :)
-----
برادرم ساعت نه شب اون حادثه کذایی برگشت خونه! اولش یه دل سیر کتکش زدیم که دیگه از این غلطا نکنه :))) بعدش تا اومدیم بگیریمش سریع رفت فیلمایی که گرفته رو با بچه محلا و رفقاش شیر کنه :/ پسرک جاهل دی:
* اون روز، بعد از سیل شیراز، استادام از گنبد زنگ زدن و جویای حال و احوالمون شدن. فکرشُ نمیکردم انقد خوب باشن که وقتی دار و زندگی خودشون زیر آبه از بقیه خبر بگیرن و به فکر بقیه باشن! دمشون گرم.
+ خانم سیلاک پاشو بیا. شرط رو بردی :))
ترم ۵ بودم و خسته از همه بچه بازی های همکلاسی هام. برای اینکه بعدترها بیشتر باهاشون سر یک کلاس بشینم درس ترجمه متون اسلامی رو زودتر از دیگران برداشته بودم و به طبعش با سال بالایی هامون که از قضا همشون هم دختر بودند باید سر یک کلاس مینشستم. ترجمه متون اسلامی ۱ و ۲ با استاد ق» برای من دو تا از بهترین کورس ها بودن چون ایشون هیچ وقت بدون امادگی سر کلاس نمیومد و متخصص غافل گیر کردن دانشجوها بود. یکی از خاصیت های خوبشون همین اصل غافل گیری بود. یعنی حتی اگه قرار بود از روی یک کتاب درس بده، درس به درس پیش نمی رفت که ما از قبل یک سری طلب نجویده رو حفظ کنیم و بهش تحویل بدیم. همیشه میخواست قابلیت استنباط و استدلالی که درونمون هست رو نشونش بدیم. توی یکی از همون روزهای کذایی ایشون یک بخش از یکی از کتاب ها یا داستان های مقدس مربوط به حضرت عیسی مسیح و برخوردش با جذامی ها رو برامون آورد و اینگونه بود که من برای اولین بار کلمه جذام به انگلیسی رو دریافتم و هنوز هم که هنوزه فراموشش نکردم! چون با تمام وجود حسش کردم. نه در اون کلاس، که حتی در زندگیم!
من همیشه مخالف این پیج های اینستاگرامی و تلگرامی ئی بودم که زبان رو شرحه شرحه میکردن و بدون هیچ برنامه و الگویی هر روز و ثانیه و دقیقه به یک سازی میرقصیدن. هیچ وقت هم خودم در شان و اندازه یک معلم ندیدم. برای همین همیشه از سر کلاس رفتن و تدریس فراری بودم. در عوض این کارها من یک پیج اینستاگرام برای خودم زدم که توش راجع به دانشگاه های مختلف و یک سری دانستنی های پایه ای که متاسفانه خیلی از دانشجوهای ارشد و دکتری مون هم ازش بی خبر هستند صحبت میکنم. داستان من با یکی از فالوورها از خیلی قبل پیش تر شروع شد. ایشون از دانشجویان دانشگاه قبلیم بودند و از جماعت ترمکان :) چند باری دایرکت داده بودند و سوال پرسیده بودند و جواب داده بودم. هر از گاهی میومدن و حرف میزدن و زمان میگذشت. همه چیز روبراه بود تا فروردین امسال یعنی زمانی که من میخواستم برگردم رشت. یک شب پیام دادن و کلی در وصف شخصیت محترم من و از این چیزمیزا سخن راندن تا ساعت ۵:۳۰ صبح. علت این بیخوابی هم این بود که توی اتوبوس بودن و در راه شهر دانشجویی. من هم قرار بود فرداش برگردم رشت. همه چی خوب گذشت و انصافا شب خاطره انگیزی بود :)) به جان خودم هیچ حرف بدی هم نزدیم ولی خب interactionها و حرف از آرزوها ما رو به جاهای مختلفی برد که شراب پیل افکن هم نمی برد! روز بعد که من توی مسیر رفت به دانشگاه بودم مجددا پیام ها شروع شد و این بار گفتن نظرتون چیه توی یه فرصتی همدیگه رو ببینیم :)) منم اولش مردد بودم و خب دوست نداشتم هویتم برملا بشه! اما آخرش این حق رو به اون خانوم دادم و گفتم من موافقم. آخرش هم اعتراف کردم که از پیش میشناختمشون. بعدش که یخورده آشنایی دادم و ایشون فهمیدن اون شخص محترم سابق کیه یهو ورق برگشت! گویا من یک بار رفته بودم انجمن علمی و براشون سخن رانی کرده بودم (یعنی خاک بر سر این حافظه داغونم!). هیچی دیگه، بعد از اینکه ایشون فهمیدن من کی هستم یجوری شدن و خب لازم به توضیح نیست که من رو بلاک کردن :)) از اونجا بودم که باز حس کردم یه جذامیم. انگاری که دست و پام رو از دست دادم! یا دماغم افتاده و آنچنان کریه المنظر شدم که هیچ کس حاضر نیست حتی باهاش حرف بزنه! تو خودم شکستم!!!
دیروز عصر توی محوطه سعدیه باز یه پیام دریافت کردم با یه همچین مضمونی. البته به جان خودم من با این مورد هم هیچ غرض بدی نداشتم و ندارم چرا که ایشون صرفا دوستم هستند و سن مادرم رو دارن. اما خب هضم حرفاش برام سخت بود. این که دیگه پیام ندم. البته من این حق رو به ایشون و تمام اون هایی که طردم کردن میدم که انتخاب کنن کی بهشون پیام بده یا نده !!!
فقط سوالی که یک عمره منو درگیر کرده اینه که چرا من باید تاوان اشتباهات دیگران رو بدم؟! اگر قبلی یک بار گزیده شده چرا من باید جور دردهایی که کشیده و زخم هایی که خورده رو بکشم؟ همین .
سلام
امیدوارم حال همگی خوب باشه. یه سوال داشتم:
خودتون رو توی شرایط زیر تصور کنید و بگید کدوم شخص رو انتخاب میکنید؟ چرا؟
الف) کسی که بهتون علاقه داره و توجه میکنه
ب) کسی که خودتون بهش علاقه دارید (و ممکنه حتی به شما علاقهای هم نداشته باشه)
1. مهدی که اینجا بود وفت و بی وقت این شعر رو می خوند:
زندگی یک چمدان است که می آوریش / بار و بندیل سبک می کنی و میبریش
2. خستم انقدر که همش میخوام بخوابم. از نشونه های افسردگی توی بعضیا متن پشت متن نوشتن یا جویدن ناخن یا چی میدونم کلی چیز دیگه ست اما این عوارض برای من وقتاییه که انقدرررر کار دارم که نمیدونم چطور همشون رو مدیریت کنم. اینه که همش میخوابم به این امید که پاشم و ببینم همه این اتفاقات یه خواب بوده :(
واقعا خستم. اونقدر که حد نداره. تو فکر انصرافم. دیگه نمی تونم ادامه بدم. اصلا نمیکشم. اون شب به یکی از هم گروهیا میگفتم دیگه سرعت پردازش CPU ذهنم اونقدر اومده پایین که اصلا متوجه هیچی نمیشم (دقیقا شدم مثل اون خرسای توی انمیشین زوتوپیا یه کلید فشار میدن و بعد پنج دقیقه تازه یه لبخند رو لبشون میشینه!). انگار انقدر tab توی مغزم باز شده که نمیدونم کدوم رو باید کلا ببینم چون کاری باش ندارم، کدوم رو لازمش دارم هنوز و کدوم رو باید هر چه زودتر بخونمش و کاراش رو انجام بدم و ببندمش که بره پی کارش.
3. همکلاسیا و چیزایی که دور و برم میبینم واقعا کلافم کردن. با شنیدن خبر انصراف فرشاد منم به به ذهنم افتاده که انصراف بدم بره پی کارش. اصلا قبای ارشد به تنم گشاده. واقعا دیگه اون شور سابق رو ندارم. همکلاسیامو درک نمیکنم. کسایی که همشون از نظری سن و سایز از من بزرگترن اما از نظر رفتار و منش انگار هنوز ترم یک لیسانسن. از این بچه بازیا که دیر پیام seen کنیم فکر نکنه خبریه یا اصلا seen نکنیم و . . استاد به هر نفر چند تا مقاله داده برای ارائه و قرار شد هر کس مقالاتش رو ارائه کرذ توی گروه با ابقیه به اشتراک بذاره. هفته پیش کلاس استاد مذکور تموم شد و گفت توی امتحان از مقالاتتون و فایل های presentation همکلاسی هاتون سوال میدم. کتابم در کنارش بخونید. حالا من هی پیام میدم و اینا هی seen میکنن و جواب نمیدن :| موندم چی کارشون بکنم! اون شب یکیشون پیام داد و کلی سوال پرسید. از سر لج و لجبازی گفتم جوابش رو ندم تا فردا صبح. آخه یک سری کار داشت با من. اومد پیام داد و کارش رو راه انداختم. یهو رفت و دو روز بعد اومد سراغ بقیه و سوال و جواباش. انگار که مثلا رفته درُ باز کرده و امده :| انقدر طبیعی :/ خلاصه اینکه همکلاسی محترم پیام داده بود و من جواب ندادم. فرداش دیدم پیاماش رو پاک کردم که مبادا شرافتش لکه دار باشه که فلانی دیر جوابش رو داده.
انگار همه چی عوض شده. کلا استادا تیم خودشون رو بستن. من هیچ حرفی برای گفتن ندارم. پر از شکم. اصلا علوم انسانی بر پایه شک و تردیده. نمیشه که برای همه آدما یه نسخه پیچیده! شاید ظاهر هممون یکی باشه اما از درون کاملا متفاوتیم. مهندسیامون اینجا موفق ترن. برای خودشون چهار تا فرمول و طرح رسم میکنن و با قاطعیت حرفاشون رو میزنن.
4. به همین راحتی (البته انقدرها هم راحت نبودا) وارد 24 سالگیم شدم. هیچکس منو یادش نبود (بجز خانوادم). دو روز قبل تولدم شیراز بودم برای یه سری کار شخصی. رفتم پیش دوستم توی خوابگاهشون و اونم رفت برام چایی بیاره. داشتم پاهام رو دراز میکردم که یخورده از درد ناشی از صندلی های اتوبوس کک بشه که با صبحانه و چایی برگشت. هنوز لب باز نکرده بودم که تشکر کنم، بهم گفت: "صفا، شنیدم پس فردا تولدته :)) تولدت مبارک باشه" یخورد ذوق کردم و خندیدم. بعدش هم دراز کشیدم و گفتم روز تولد 24 سالگیم توی اتوبوسم و باید برگردم رشت. بیا امروز و فردا رو خوش بگذرونیم.
هیچی دیگه. در آستانه بیست و چهار سالگی کلا محله قدیمی سنگ سیاه رو زیر پا گذاشتیم. کلی راه رفتم. آخرشم خسته و کوفته رفتیم دانشگاه روی چمنا نشستیم و ساندویچ خوردیم. بعدش باز زدیم بیرون و خیابون ارم رو تا ته ته ش رفتیم. هی حرف زدیم. هی خندیدیم. هی دوستم گفت "صفا این دختره خوبه ها، قدشم بهت میخوره. هلت بدم بری بغلش" و هی من گفتم "بیخیال :)" تا اینکه دیدیم دیگه کم کم داره پاهامون درد میگیره. سر و ته کردیم و برگشتیم دانشگاه. بدو بدو سوار سرویس شدیم و رفتیم بالا. آخر شبی هم تخته نرد یاد گرفتم و دو دست بازی کردیم تا قلقش دستم بیاد. هر چند من تو این چیزا خنگم :) آخر شب که میخواستم بخوابم دوستم گفت: "هی نگو بیست و سال گذشت و هیچی نشدم. تو الان تخته نرد یاد گرفتی. چی از این بالاتر؟ :)" طبق معمول از روی بی جوابی خندیدم و چشمام رو بستم تا صبح فردا رو ببینم و اس ام اس های تبریک بانک ها رو باز کنم. بذارید آخر این پست یه گله از سازمان جوانان هلال احمر بکنم. هر سال اولین بود. امسال اصلا توی لیستم هم نبود. یعنی وقتی یه لیست چیدم برای تبریک ها و نفرات (حقیقی و حقوقی) دیدم که که در کمال مسرت سر جمع هشت تا بهم تبریک گفتن که سه تاشون اعضای خانوادم بودن، یکیشون دوستم بود و باقیشون هم بانک و همراه اول!
سوار اتوبوس که شدم دیگه روز از نیمه گذشته بود و انتظار تبریک از کسی نمیرفت. نیمه های راه تلگرامم رو چک کردم. خانم ح. پیام داده بود و تبریک گفته بود. کمی خوشحال شدم اما باز بی تفاوت چشم به جاده دوختم .
# یه سوال: اگه انصراف بدم یعنی خیلی ضعیفم؟! :( واقعا دیگه نمی تونم. درس ها رو میفهمم. اما موقع امتحان ذهنم پر از خالیه. اصلا حال و روزم خوب نیست.
دقیقا یک سال گذشت .
پارسال توی همین روز رسما دانشجوی کارشناسی ارشد شدم.
و امروز وقتی از زیر این پرچمها رد میشدم با خودم گفتم: چی فکر میکردم و چی شد؟ اینهمه غر زدم و حرص خوردم برای هیچ و پوچ! بالاخره یه روزی اونی که باید بشه میشه!
+ ترم ۳ خیلی ضعیف و خسته کننده و ناهماهنگ شروع شد.
++ گروهمون رو عوض کردیم و همون بدو ورود مورد تهاجم و فحاشی هم گروهیهای جدید قرار گرفتیم! باورتون نمیشه؛ شروع رسمی ترم ۲۳ شهریور بوده و الان سه هفته از سال تحصیلی میگذره و هنوز بچههامون سر کلاس نیومدن. امروز بالاخره اولین جلسه کلاسها تشکیل شد و من بعد از دو هفته دربدری رفتم سر کلاس. واقعا منطق کسایی که وارد حوزه تحصیلات تکمیلی شدن و اولش یه ظاهر خوب از خودشون به نمایش میذارن و بعدش اینجوری گند میزنن به همه چی رو درک نمیکنم!
+++ باید تا ۱۵ آذر پروپوزال تحویل گروه بشه و من هنوز ذهنم پر از خالیه! واقعا دیگه عقلم به هیچ جا قد نمیده :( هفته آینده هم استاد راهنما تاپیکهای فاینالایز شده رو میخواد.
++++ چند تا پروژه سنگین دیگه هم بهمون تحمیل شده که ترم رو شیرینتر کرده! همین اول بسم الله دعواها و قهر و آشتیا شروع شده! فکر میکردم این بچه بازیا مال دوره لیسانسه نه برای یه مشت دهه شصتی که بعضیاشون فوق لیسانس دومشون رو دارن میگیرن!!!
دیگه همین ما رو نمیبینید خوش میگذره؟ :)
توی انگلیسی کلمهای هست تحت عنوان half mast به نیمه افراشتگی پرچم اشاره داره. توی خیلی از کشورها نیمه افراشتگی پرچم نشانهی سوگ و یا ادای احترام هست. من یه کانال مختصر دارم که گهگاه چرت و پرتهام رو اونجا مینویسم. اگر دوست دارید میتونید اونجا جوین بشید و من رو بخونید:
Daneshjoyezabandiaries@
تا صبح شنبه پرچم کانالم نیمه افراشته خواهد بود و بعد از اون private خواهد شد.
من از ناکامل بودن حرف میزنم.
از نقص داشتن .
از ندانستن و نفهمیدن!
از نیاز داشتن و از برآورده نشدن نیاز
من از انسان بودن حرف میزنم
از نرسیدن و نداشتن.
از ناراضی بودن و ناتمام ماندن
و "راحت بودن"
راحت بودن با تمام انچه نداشتیم و نداریم.
انسان بودن اتفاق بزرگی نیست!
اما راحت بودن با "انسان بودنمان" اتفاق بزرگی ست.
راحت باشیم با مفهومِ خودمان! با مفهومِ انسان بودن.
ما انسانیم و محدودیت ها بخشی از بدن و ماهیت ماست.
ما انسانیم و نداشته ها و نرسیدن ها هم بخشی از معنای ماست.
ما انسانیم و بیشتر از انچه که بدانیم و به دست آوریم، نمیدانیم و به دست نخواهیم آورد.
ما انسانیم و بیشتر از آنکه به شادی احتیاج داشته باشیم تا احساس کنیم خوشبخت هستیم به هشیاری و پذیرش احتیاج داریم! و هشیاری و پذیرش شادی بخش نیستند!
ما انسانیم و بیشتر از اینکه به رویاپردازی ها و فیلمها و داستانها احتیاج داشته باشیم به دیدنِ حقیقت رابطه ها و زندگی احتیاج داریم.
ما بدون دیدنِ حقیقت ها نمی میریم اما قطعا سردرگم و همیشه هراسان خواهیم بود.
سردرگم در میانه ی رابطه ها و در هراسی دائم از رفتارهایمان و رفتارهایشان!
رابطه های ما میتواند مملو از ناکامی و سوتفاهم باشد. رابطه های ما میتوانند پُر از نفهمیدگی و درک نشدن باشد! اینها بخش های بزرگی از حقیقت های رابطه اند و به سرعت واکنش نشان دادن و یا سریع محو شدن و سرد شدن، نشان دهنده ی این است که ما با توهمی از رابطه و با رویا از ادمها وارد رابطه میشویم و این در دراز مدت ما را آشفته و تنها میکند. ما را خسته میکند که چرا پس در هیچ رابطه ای آن رویا تحقق پیدا نمیکند و چرا هیچکس مرا درک نمیکند و چرا همه در مسیر رابطه مرا ناراحت میکنند
وقتی نخواهیم محدودیت ها و ناکامل بودنِ آدمها را بپذیریم یعنی نمیخواهیم برای رابطه ها بالغانه تلاش کنیم و نمیخواهیم نقص ها را بپذیریم.
در رابطه ها سریع واکنش نشان ندهیم و سریع با بحران ها محو نشویم. مبهم نباشیم و کم تحمل رفتار نکنیم. در همه ی رابطه ها ناکامل بودن و سوتفاهمات وجود دارد.
راحت باشید با انسان بودن و ناکامل بودنِ خودتان و طرف مقابلتان.
این کمک میکند که توهم ها کم تر شوند و بیشتر تلاش کنید و کمتر توقعِ کامل بودن از طرف مقابلتان داشته باشید.
پونه مقیمی
* اینقدر حرف ناگفته توی دلم تلنبار شده که دیگه نمیدونم کدوماشون چرت و پرتن و کدومها بدرد بخور :(
از خودتون بگین. شما چه خبر؟
یکی دو سالی میشه که با صدای احسان عبدیپور آشنا شدم. درست همون زمانی که یکی از دوستام پادکست خاطرات یک شاه» رو برام فرستاد. اوایل پادکست نمیدونستم چی به چیه و قراره به کجا ختم بشه، اما بعد از تموم شدن پادکست بود که غرق شدم توی دنیای عبدیپور. قبلا یکی دو تا فیلم از عبدیپور دیده بودم، اما پادکستهاش و خاطراتش (پیج اینستاگرام) برام یه چیز دیگه بود. میشد ساعتها توشون غرق شد. انگاری ثانیه ثانیه اتفاقی که ازشون حرف میزد برای من اتفاق افتاده بود. از اعماق وجودم حسشون میکردم . خیلی خوب بودن .
همه این چرت و پرتها رو سر هم کردم که برم سراغ پادکستهای احسان. البته این پست رو اینجا گذاشتم که با اومدن هر پادسکت جدیدش باز بروز رسانیش کنم. اگه دوست داشتین میتونید بهشون گوش بدید و توی کوچه پس کوچههای بوشهر با احسان گم بشید. دوست داشتم تک تک پادکستهاش رو transcribe میکردم و جمله به جمله روایتهاش رو براتون با شرح و تفصیل توضیح میدادم؛ اما چه کنم که این روزها حوصله انجام هیچ کاری رو ندارم. حتی نوشتن!
۱. خاطرات یک شاه
۲. جیجو
۳. کبریت
۴. دوکو
۵. استرالیا
این روایت در کتاب رستخیز» از انتشارات اطراف منتشر شده است.
۶. زینت و مک لوهان
۷. سرخپوست
۸. بوشهر، پیرِ نهنگِ به گل نشسته
۹. رسالهی مومو سیاه
۱۰. خانهی سنایی
۱۱. ممدشاه
۱۲. راجرز
فایل متنی این داستان رو میتونید با کلیک روی فایل زیر دریافت کنید:
۱۳. حیات یِ یوسفِ رستم
تاریخ بروزرسانی: ۲ اسفند ۱۳۹۸
عنوان: سی: برایِ ؛ مثال: سی مو: برای من
احسانو: احسان + و (من اسم این واو رو واو تحقیر گذاشتم. چیزی شبیه کاف تحقیر (حسنک)؛ جنوبیها عمدتا این واو را در مواقع خشم و عصبانیت به ته اسامی میچسبونن، اما خب نمیشه به صورت قطعی گفت که بکار رفتن این واو در ته تمام اسامی نشانه خشم و نفرت فرد از شخص خاصی هست. این واو معمولا میمونه ته اسم خیلیها و میشه جزوی از اسمشون. حتی گاهی به نشانه صمیمیت هم به کار میره.
بهادر دوست چندین و چندسالهی دبیرستان من بود. خانوادهش از جنگزدههای آبادانی بودند که تیر و ترکش جنگ ۸ ساله پرتشون کرده بود پیش ما. پسر خوبی بود. آروم و مودب، با ته لهجهی خاص شیرازی آبادانی. بیچاره خیلی زود پدرش را از دست داد. زمانی که بیست و یکی دو سال بیشتر نداشت و هنوز به نیمههای مسیر لیسانس هم نرسیده بود. بعد از آن اتفاق تلخ، خرج زندگیشان افتاد روی دوش مادرش که معلم سادهای بیش نبود. چند روز پیش که با پدرم گردنههای جم را بالا و پایین میکردیم، ناخودآگاه به یادش افتادم و از پدرم جویای احوالاتش شدم. میخواستم ببینم که آیا توانسته به جای پدرش در جهاد پشت میزنشین شود یا نه. همین که از پدرم حالش را پرسیدم، گفت: اتفاقا هفته پیش برای یک کار اداری-صنفی به من زنگ زده بود و موقع خداحافظی سراغ تو را میگرفت.
بعد از تمام شدن بحث ساکت شدم و تمام سالهای دوستیمان را از نظر گذراندم و دیدم که بهادر، با همه شوخیهای زشتی که باهاش میکردیم چقدر مرد بود! تنها کسی که در تمام این سالها و توی تمام مناسبتها به من پیام داده بود، کسی نبود جز بهادر. همیشه هم وقتی از دانشگاه برمیگشتم، اگر میلاد همراهش بود ماشین برمیداشتند و میآمدند در خانهی ما و با دو تا بوق به زور من را بلند میکردند و با خودشان میبردند دور دور! آخر شب هم یک جایی پلاس میشدیم و شامی میزدیم و بعدش هم اگر وقت بود آب اناری یا شیرموزی و بایبای! این وسط مسطها هم میلاد ویرش میگرفت و من را میانداخت به جان بهادر بدبخت و منهم هی به او تیکه میانداختم که مررررررد حساااابی، تو ۶ ساله داری درس میخونی. من بعد تو رفتم دانشگاه، تموم کردم تو هنوز داری اندیشه ۱ میگذروتی و اون بیچاره هم میخندید یا از خاطره ربع سکه (شاید هم سکه) گرفتن از معاون رئیس جمهور برایمان نیگفت و من باز سروع میکردم به کوبیدنش که . بگذریم!
توی تمام این سالها بهادر تنها کسی بود که بی بهانه من را دوست داشت. شاید بگویید، یحتمل تو توی لیست کانتکتهایش بودی و یک پیام را که برای همه میفرستاده برای تو هم فوروارد میکرده! که فرمایش شما تا حدودی صحیح و متین است، اما باید حضور انورتان عرض کنم که بهادر تنها کسی بود که تا تقی به توقی میخورد و مناسبتی پیش میآمد به یاد من بود. بر خلاف بقیه، من نه بهادر را توی اینستاگرام فالو میکردم و میکنم و نه هیچ اینترکشن دیگری که گاه گدار بین دوستان قدیم دبیرستانی اتفاق میافتد بینمان در میگرفت! اما با اینوجود، بهادر تنها کسی بود که بی هیچ reminder ی برای من پیام میفرستاد و جویای احوالاتم میشد. باقی بچهها کلا من را نمیدیدند. هر کس سرش به کار خودش گرم بود و جالب آنکه خبر میرسید آنهایی که علوم پزشکی قبول شدهاند و خوابگاههایشان هم یکیست (حدود ۷۰ درصد کلاسمان) حتی با هم سلامعلیک معمولی هم ندارند. اینجاست که اهمیت وجود بهادر دوچندان میشود.
چند روز پیش مادرم خبر عقد بهادر و یکی دیگر از همکلاسیهایم را داد. انقدر برایش خوشحال شدم که حد نداشت. برای روزهای آخر سال نو لحظهشماری میکردم. دنبال یک بهانه بودم تا با بهادر حرف بزنم و برای اولین بار، کاملا و جدی و رسمی، صمیمانهترین تبریکهایم را به عرضش برسانم، اما . اما، این بار با خودم گفتم که چرا این بار من آغازگر این پروسهی شیرین و بعضا روتین رد و بدل کردن پیام مناسبتی نباشم؟ یک پیام تبریک رسمی تایپ کردم و برای تعدادی از دوستانم، من جمله بهادر فرستادم. در کنارش هم چند خط پیام خودمانی به سایر دوستان دادم و منتظر پیام بهادر ماندم. ظهر بود، عصر شد، شب فرا رسید و از نیمه گذشت . اما از بهادر خبری نشد! هنوز که هنوز است پیام من را seen نکرده.
میترسم . میترسم از اینکه بهادری که دوری دانشگاه و به تعبیر عدهای نادان (!) بیارزش پنداشتن رشتهاش هم او را از اصل و مردانگی نینداخته بود، با پیوستن به جرگهی متاهلین و ورود به سیکل مدوّر زندگی ماشینی من را از یاد ببرد.
همهی ترسم از فراموشیهاست .
بامداد یکم فروردین ۱۳۹۹
ساعت ۲:۲۷
یکی دو سالی میشه که با صدای احسان عبدیپور آشنا شدم. درست همون زمانی که یکی از دوستام پادکست خاطرات یک شاه» رو برام فرستاد. اوایل پادکست نمیدونستم چی به چیه و قراره به کجا ختم بشه، اما بعد از تموم شدن پادکست بود که غرق شدم توی دنیای عبدیپور. قبلا یکی دو تا فیلم از عبدیپور دیده بودم، اما پادکستهاش و خاطراتش (پیج اینستاگرام) برام یه چیز دیگه بود. میشد ساعتها توشون غرق شد. انگاری ثانیه ثانیه اتفاقی که ازشون حرف میزد برای من اتفاق افتاده بود. از اعماق وجودم حسشون میکردم . خیلی خوب بودن .
همه این چرت و پرتها رو سر هم کردم که برم سراغ پادکستهای احسان. البته این پست رو اینجا گذاشتم که با اومدن هر پادسکت جدیدش باز بروز رسانیش کنم. اگه دوست داشتین میتونید بهشون گوش بدید و توی کوچه پس کوچههای بوشهر با احسان گم بشید. دوست داشتم تک تک پادکستهاش رو transcribe میکردم و جمله به جمله روایتهاش رو براتون با شرح و تفصیل توضیح میدادم؛ اما چه کنم که این روزها حوصله انجام هیچ کاری رو ندارم. حتی نوشتن!
۱. خاطرات یک شاه
۲. جیجو
۳. کبریت
۴. دوکو
۵. استرالیا
این روایت در کتاب رستخیز» از انتشارات اطراف منتشر شده است.
۶. زینت و مک لوهان
۷. سرخپوست
۸. بوشهر، پیرِ نهنگِ به گل نشسته
۹. رسالهی مومو سیاه
۱۰. خانهی سنایی
۱۱. ممدشاه
۱۲. راجرز
فایل متنی این داستان رو میتونید با کلیک روی فایل زیر دریافت کنید:
۱۳. حیات یِ یوسفِ رستم
- اجرای زنده در رویداد نشریه سه نقطه
- نسخه ضبط شده توسط دیالوگ باکس
۱۴. رفیقهای مکزیکی
تاریخ بروزرسانی: ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
عنوان: سی: برایِ ؛ مثال: سی مو: برای من
احسانو: احسان + و (من اسم این واو رو واو تحقیر گذاشتم. چیزی شبیه کاف تحقیر (حسنک)؛ جنوبیها عمدتا این واو را در مواقع خشم و عصبانیت به ته اسامی میچسبونن، اما خب نمیشه به صورت قطعی گفت که بکار رفتن این واو در ته تمام اسامی نشانه خشم و نفرت فرد از شخص خاصی هست. این واو معمولا میمونه ته اسم خیلیها و میشه جزوی از اسمشون. حتی گاهی به نشانه صمیمیت هم به کار میره.
یکی دو سالی میشه که با صدای احسان عبدیپور آشنا شدم. درست همون زمانی که یکی از دوستام پادکست خاطرات یک شاه» رو برام فرستاد. اوایل پادکست نمیدونستم چی به چیه و قراره به کجا ختم بشه، اما بعد از تموم شدن پادکست بود که غرق شدم توی دنیای عبدیپور. قبلا یکی دو تا فیلم از عبدیپور دیده بودم، اما پادکستهاش و خاطراتش (پیج اینستاگرام) برام یه چیز دیگه بود. میشد ساعتها توشون غرق شد. انگاری ثانیه ثانیه اتفاقی که ازشون حرف میزد برای من اتفاق افتاده بود. از اعماق وجودم حسشون میکردم . خیلی خوب بودن .
همه این چرت و پرتها رو سر هم کردم که برم سراغ پادکستهای احسان. البته این پست رو اینجا گذاشتم که با اومدن هر پادسکت جدیدش باز بروز رسانیش کنم. اگه دوست داشتین میتونید بهشون گوش بدید و توی کوچه پس کوچههای بوشهر با احسان گم بشید. دوست داشتم تک تک پادکستهاش رو transcribe میکردم و جمله به جمله روایتهاش رو براتون با شرح و تفصیل توضیح میدادم؛ اما چه کنم که این روزها حوصله انجام هیچ کاری رو ندارم. حتی نوشتن!
۱. خاطرات یک شاه
۲. جیجو
۳. کبریت
۴. دوکو
۵. استرالیا
این روایت در کتاب رستخیز» از انتشارات اطراف منتشر شده است.
۶. زینت و مک لوهان
۷. سرخپوست
۸. بوشهر، پیرِ نهنگِ به گل نشسته
۹. رسالهی مومو سیاه
۱۰. خانهی سنایی
۱۱. ممدشاه
۱۲. راجرز
فایل متنی این داستان رو میتونید با کلیک روی فایل زیر دریافت کنید:
۱۳. حیات یِ یوسفِ رستم
- اجرای زنده در رویداد نشریه سه نقطه
- نسخه ضبط شده توسط دیالوگ باکس
نسخهی مکتوب این پادکست در شماره ششم مجله ادبی سان چاپ شده است.
۱۴. رفیقهای مکزیکی
تاریخ بروزرسانی: ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
عنوان: سی: برایِ ؛ مثال: سی مو: برای من
احسانو: احسان + و (من اسم این واو رو واو تحقیر گذاشتم. چیزی شبیه کاف تحقیر (حسنک)؛ جنوبیها عمدتا این واو را در مواقع خشم و عصبانیت به ته اسامی میچسبونن، اما خب نمیشه به صورت قطعی گفت که بکار رفتن این واو در ته تمام اسامی نشانه خشم و نفرت فرد از شخص خاصی هست. این واو معمولا میمونه ته اسم خیلیها و میشه جزوی از اسمشون. حتی گاهی به نشانه صمیمیت هم به کار میره.
تو این ایام کرونایی مادرم شروع کرده به آزمایش پخت انواع و اقسام کیکهای مختلف! صد دفعه ما گفتیم ما همون کیک شکلاتی دوست داریم! ولی مادرم همچنان اصرار داره که مدلهای جدید رو امتحان کنه!
القصه دیشب برای ما کیک انگلیسی درست کرده بود با سس نمیدونم چی!
بعدش تعریف میکرد که دوستم شهرزاد که الان انگلیسه تو گروه گفته برای بچههاش رنگینک درست کرده! بعد بچههاش نمیخورن
بهش گفتم رسم روزگارو میبینی؟ طرف رفته انگلیس، رنگینک درست میکنه :) تو اینجا نشستی در آرزوی انگلیس و کیک انگلیسی درست میکنی.
+عنوان: این روزها از سر بیکاری شروع کرده بودم به بازبینی قسمتهای اول سریال شبهای برره خشایار الوند عزیز! توی یکی از قسمتها از اصطلاح استفاده کردند که برام جالب بود الوند با ابداع یک به اصطلاح زبان و گویش جدید، مجموعه طنزی درست کرده بود که توش با لهجه هیچ قومیتی شوخی نمیشد!
بهش میگم: خانم ارجمند
میگه: بله . یجور عصبانی گفتی ارجمند. چیزی شده؟
میگم: نه، فقط میخوام یه سوال بپرسم.
بفرما میزنه و من میپرسم اگه فلانی این کارو کرده و این بلا رو سرت آورده چی کار میکنی؟
میگه: خیلی ناراحت میشم. به اندازه دو هفته گریه میکنم.
براش میگم و میگم و میگم . آخرش میپرسم: الان به اندازه چند سال باید گریه بکنم؟
هیچی نمیگه!!!
سلام
چطورین؟ خوبین؟ خانواده خوبن؟ خوش میگذره؟
اومدم یه ذره غر بزنم. حوصله ندارید نرید ادامه مطلب
استاد ۱:
منظم و دقیق و مقرراتی
همیشه فکر میکردم هیچ فرقی بین دانشجوها نمیذاره، اما اخیرا متوجه شدم که گویا بعضیها بولدتر هستند و با اونها تساهل و تسامح بیشتری داره تا بقیه! مثلا ما باید دقیقا تا روز ددلاین (موعد مقرر) پروژهها رو بفرستیم، اما بعضیای دیگه اگه سه چهار روز بعدش هم بفرستن (دفیقا رور وارد کردن نمرات ) مشکلی نداره براشون. جالبه اونایی که با تاخیر فرستادن نه تنها نمرهای ازشون کم نمیشه که نمرهشون بیشتر از ماها هم میشه. حالا جالب اینجاست که یک بخشی (حدود ۳۰ ۴۰ درصد) از پروژهی تاخیری این دوستان رو هم من براشون انجام دادم که لااقل یه نمرهای بگیرن!
ایشون روی غیبتها هم خیلی حساس هستند. اما این خیلی عجیبیه که چرا با کسی که حداقل ۳ ۴ جلسه رو تعطیل کرده که بقیه نرن و خودش به کارهاش برسه و ۳ ۴ جلسه هم خودش نبومده سر کلاس برخورد نمیکنه؟
استاد ۲:
ازش به عنوان باحالترین استاد گروه نام میبردند. میگفتند همیشه طرف دانشجو هست و همیشه بقیه اساتید بهش حسادت میکنن که چقدر دانشجوها دوستش دارن. وقتی رفتیم سر کلاساش خیلی از خودش تعریف میکرد و ازمون دعوت کرد برای همکاریهای تحقیقاتی بریم دفترش. من تنها غیربومی کلاس بودم و برای من حسابی از خودشون میگفت سرکلاس و یه جاهایی هم به زبون خودشون صحبت میکرد و تنها کسی که چیزی نمیفهمید سر کلاس من بودم. همیشه سرکلاساش ساکت بودم و نهایتا با حرفاش لبخند میزدم. امتنان ترمش رو که دادیم پایینترین نمره کلاس رو به من داد! نفهمیدم چرا؟ چون نمرات رو توی گروه گذاشت و همه هم دیدن دیگه روم نشد بگم استاد چرا نمره کم کردین و مشکل کارم چی بود؟!
بعدها به خیال اینکه شاید بتونم به عنوان استاد مشاور ازش کمک بگیریم رفتم پیشش. چند بار که توی دفتر راهم نداد و گفت فعلا کار دارم. یه بارم دم در دفترش گیرش آوردم و گفتم اگه کار دارین بعدا مزاحم میشم. گفت: نه همینجا کارت رو بگو. دارم میرم خونه. در حین صحبت کردنم یه استاد دیگه اومد و کلا من رو فراموش کرد. بعدش که استاد دوم متوجه من شد گفت ببخشید وقت دانشجوتون رو گرفتم. گفت: نه بابا، این *ه مهم نیست. منم دیدم اضافیم گفتم استاد بعدا مزاحمتون میشم. چند شب بعد توی واتسپ بهش پیام دادم که بازم سرد باهام برخورد کرد.
نهایتا ترم پیش توی واتسپ بهش پیام دادم و گفتم میشه به عنوان استاد مشاور من کمکم کنید توی انمام پایاننامه؟ گفت: تا نامه مکتوب نیاری که من مشاورتم من کمکت نمیکنم. من قبلا به چند تا از دانشجوهای شما کمک کردم و سرم کلاه گذاشتن و مشاوره رو دادن به یه استاد دیگه.شما هم هر وقت نامه مکتوب گرفتی بیا تا من کمکت کنم.
استاد ۳:
کلا بیحوصله و خشک! اصلا چشم دیدن من رو نداشت. هر بارم ارائه میدادم با بی حوصلگی و خستگی زود به ساعت نگاه میکرد که بعد ارائه کلاس رو تموم کنه تا بره خونه. چیزی که ازش متومه شدم اینه که به بعضیا خوب نمره میده! اما هیچ وقت نفهمیدم چرا به من تا حالا نمره خوب نداده. مثلا ترم ۲ نگارش آکادمیک داشتیم. ۳ ۴ تا پروژه داشتیم. یکی از بچهها دو تا از پروژههاش کامل کپی بود! یعنی یه فایل ورد یه مقاله و پروپوزال پیدا کرده بود و اسم خودش رو گذاشته بود داخلش فرستاده بود برای استاد. ارائه کلاسی رو هم پیچونده بود. در صورتی که من هم دو تا پروژه نگارشی (پروپوزال و مقاله) و ارائهم رو کامل داده بودم. امتحان میان ترم و پایانترم هم برای جفتمون یکسان بود. پایانترم نمره من از همه کمتر شد!
این ترم هم باهاش تدریس عملی داشتیم. از کل گروه ما فقط ۲ نفر پروژه آبزرویشن انجام داده بودن. من و نمره اول گروه. مال نمره اول رو گرفت. مال من رو نگاه نکرده پرت کرد سمتم و گفت این چیه؟ مثل جگر زلیخا میمونه. این بدرد خودت میخوره. عوضش کن. بعد جلو همه منو کوبید! آخرشم گفت هفته دیگه اصلاح کنید بیارید. کل کلاس انجام نداده بودن. یه گوشه نشسته بودن و نگاه میکردن و زیر لب به من میخندیدن. بعد این هم پروژه عملی داشتیم که برای ماها که کلاسی نداشتیم مصیبت بود. کلی ما جون کندیم و تا آخر وقت توی دانشگاه موندیم تا اینکه بالاخره تونستیم بعد دو سه روز فیلمهامون رو ضبط بکنیم و به موقع به استاد تحویل بدیم. این وسط یکی از خانمها بود (که ایشون استاد راهنماش بود) تا روز امتحان پایانترم این درس نه پروژه عملی تدریس عملی انجام داده بود نه پروژه آبزرویشن. حدس بزنید آخر ترم نتیجه چی بود؟ ایشون ۱۹ و دو تا دانشجوی دیگهش ۲۰. من؟ ۱۴
استاد ۴:
ایشون از مدیران موفق و نخبه استان هستند و صاحب مشاغل متعدد. البته این نقد من نیست! حقیقتا سزاوار چنین مسئولیتهایی هستند. ففط نمیدونم چرا ترم یک منو انداختند! شاید بخاطر سکوتم سر کلاسها بود. چون آدم کم رو و کم حرفیم. اما انصافا بعدها که از نمرات دیگران باخبر شدم تا اعماق جان سوختم.
ترم دو هم من هر دو هفته یک بار یکی از ۴ پروژهای که استاد محول کرده بود رو انجام میدادم و دقیق و به همراه گزارش کار و پرسشنامهها و نتایج بدست اونده و تحلیلهای آماری میفرستادم براشون. بقیه بچهها چی؟ آخر ترم هر ۴ تا مروژه رو ۳ ۴ تا یکی کردن و شراکتی تستای هم رو زدن و داده جمع کردن فرستادن براش. بعدها بازم فهمیدم من پایینترین نمره کلاس شدم و بقیهای که دادهسازی کردن از من بهتر و بالاتر شدن. جالب اینجاست که این ترم فهمیدم که دو سه نفر از بچهها خیلی بد و تند با این استاد صحبت کردند. یکی دو تا دختر توی یکی از جلساتش به شدت ازش انتقاد کرده بودند و در نهایت هم گفته بودند بلد نیستی درس بدی و سوالاتت (مربدط به درس ترم قبل) اصلا توی جزوه نبوده و این مزخرفات چیه میاری سر کلاس؟ استاد هم سر کلاس فایل سوالات و PDF کتاب رو باز میکنه و تک تک سوالات رو با حواب مشخص میکنه و میگه این ۸ تا سوال. اینم ۸ تا جوابش! دخترام قانع نمیشن و با قهر و خشم از کلاسش میرن بیرون و محکم درو میبندن. بعدا فهمیدم بزرگواران ۱۶ ۱۷ شدن و اینجوری له استاد پریدن! یاد خودم افتادم که منو با ۱۱ انداخت و هیچی نگفتم مورد بعد هم یکی از پسرها بود که بعد از اعلام نمرات این درس به استاد پیام داده بود که این نمره من نبوده و استاددهم Seen کرده بود و جواب نداده بود و پسرک با توپ پرتر به استاد حمله کرده بود که شنا حق من دو خوردید و فلان و بهمان . و در نهایت استاد با اون حرف زده بود و بهش دو نمره اضافه داده بود! اما من با همه وقت شناسیام باز پایینترین نمره کلاس بودم.
رسیدیم به ترم سه و سمینار. من چند بار موضوعمو عوض کردم و از نو نوشتم. در طول ترم انصافا برامون وقت میذاشتن. اما بعدش دیگه گفتن تا هفته اول اسفند اصلاح کنید برای من بفرستید که نمره سمینار بدم. بعدا که من فرستادم براشون گفتن من نمیخونم و بده داوری کنن. (پروپوزال جدید من رو اصلا نخونده بودن). بعدا با خبر شدم عید اومده و هنوز یکی از بچهها نفرستاده. توی عید بهم پیام داد من بعد از اصلاحات استاد چی کار باید بکنم؟ گفتم کدوم اصلاحات؟ گفت پروپوزالمو دادم خونده و اصلاح کرد و گفت این بخشاش هم خودت اصلاح کن. من: (چرا مال منو نخوند؟) گذشت و نمره سمینار اومد. من که به موقع انجام داده بودم و نخونده بود کارم رو شدم ۱۸. کسی که توی عید تازه بهش تحویل داده بود و خودشم براش خونده بود و اصلاح کرده بود شد ۲۰
درس تهیه و تدوینم همینطور. من که به تک تک بچهها یاد دادم چجوری با Adobe Captivate کار کنن و ادیت فیلم و عکس و . یادشون دادم و هم کارای خودمون رو کردم و هم کارای دیگران رو شدم ۱۸. بقیه مدیر گروهها شدن ۱۹ (یک دختر و یک پسر) و یکی از مدیر گروه.ها که دختر بود و با کمک یکی دیگه کارش رو کرده بود شد ۲۰. از زیر کار در بروترین عضو گروهمون هم شد ۱۶! ۲ نمره اختلاف من با کسی بود که هیچ کاری نکرده بود. جالبه این دختر از یکی از پسرای تیم دوم کلاس ما (۴ تیم داشتیم مجموعا) یک نمره بیشتر گرفت. پسرک که توی تیم ۲۰ی ها بود بیشتر کارهای خلاصه کردن مطالب و طراحی سوالات رو انجام داده بود و دخترای گروه که ۱۸ و ۲۰ شدن کارهاشون رو گرده بودن توی پاچه این آقا که سهمش ۱۵ بود!
استاد ۵:
ایشونو یه بار دیده بودم قبلا. یه بار رفتم دفترش و خیلی خوب بام برخورد کرد. گفت بفرمایید بشینید و . . بعدها توی مسیر ولایت به دانشگاه تو اتوبوس میدیدمش.
سر کلاسا با همه میخندید الا من میومد سر کلاس به همه میگفت چه خبر؟ خوبید؟ من میومدم حرف بزنم میگفت هیسسس! تو چیزی نمیخواد بگی.
استاد ۶:
با ایشون یک ترم کلاس داشتیم. خوش برخورد و مهربون بودن. اما بعدا متوجه شدم بچهها توی ارسال پروژه بدای ایشونم جرزنی کردن و با دوز و کلک کارهاشون رو فرستادن. جالب اینجا بود که اینجا هم باز بچهها موفقتر از من بودن.
با همهی این اتفاقاتی که دیدم، موندم اینا رو چه حسابی بذارم؟ ظلم به یه آدم غریبه که هر کی میرسه دوست داره بزنه تو سرش و رد بشه؟ یا تلاش برای مستقل بار آوردن یک دانشجو؟
+ خیلی حرفا دارم که میخوام بزنم. اما نه میتونم توی کانال به زبون بیارم نه توی وب این روزها میخوام فریاد بکشم.
++ اگه اشتباه تایپی و دستوری داره ببخشید. با گوشی تایپ کردم. خیلی سخت بود.
یکی دو سالی میشه که با صدای احسان عبدیپور آشنا شدم. درست همون زمانی که یکی از دوستام پادکست خاطرات یک شاه» رو برام فرستاد. اوایل پادکست نمیدونستم چی به چیه و قراره به کجا ختم بشه، اما بعد از تموم شدن پادکست بود که غرق شدم توی دنیای عبدیپور. قبلا یکی دو تا فیلم از عبدیپور دیده بودم، اما پادکستهاش و خاطراتش (پیج اینستاگرام) برام یه چیز دیگه بود. میشد ساعتها توشون غرق شد. انگاری ثانیه ثانیه اتفاقی که ازشون حرف میزد برای من اتفاق افتاده بود. از اعماق وجودم حسشون میکردم . خیلی خوب بودن .
همه این چرت و پرتها رو سر هم کردم که برم سراغ پادکستهای احسان. البته این پست رو اینجا گذاشتم که با اومدن هر پادسکت جدیدش باز بروز رسانیش کنم. اگه دوست داشتین میتونید بهشون گوش بدید و توی کوچه پس کوچههای بوشهر با احسان گم بشید. دوست داشتم تک تک پادکستهاش رو transcribe میکردم و جمله به جمله روایتهاش رو براتون با شرح و تفصیل توضیح میدادم؛ اما چه کنم که این روزها حوصله انجام هیچ کاری رو ندارم. حتی نوشتن!
۱. خاطرات یک شاه
۲. جیجو
۳. کبریت
۴. دوکو
۵. استرالیا
این روایت در کتاب رستخیز» از انتشارات اطراف منتشر شده است.
۶. زینت و مک لوهان
۷. سرخپوست
۸. بوشهر، پیرِ نهنگِ به گل نشسته
۹. رسالهی مومو سیاه
۱۰. خانهی سنایی
۱۱. ممدشاه
۱۲. راجرز
فایل متنی این داستان رو میتونید با کلیک روی فایل زیر دریافت کنید:
۱۳. حیات یِ یوسفِ رستم
- اجرای زنده در رویداد نشریه سه نقطه
- نسخه ضبط شده توسط دیالوگ باکس
نسخهی مکتوب این پادکست در شماره ششم مجله ادبی سان چاپ شده است.
۱۴. رفیقهای مکزیکی
۱۵. در ستایش بطالت
به زودی.
تاریخ بروزرسانی: ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
عنوان: سی: برایِ ؛ مثال: سی مو: برای من
احسانو: احسان + و (من اسم این واو رو واو تحقیر گذاشتم. چیزی شبیه کاف تحقیر (حسنک)؛ جنوبیها عمدتا این واو را در مواقع خشم و عصبانیت به ته اسامی میچسبونن، اما خب نمیشه به صورت قطعی گفت که بکار رفتن این واو در ته تمام اسامی نشانه خشم و نفرت فرد از شخص خاصی هست. این واو معمولا میمونه ته اسم خیلیها و میشه جزوی از اسمشون. حتی گاهی به نشانه صمیمیت هم به کار میره.
میگم: دیر وقته! بخواب. منم برم یه ذره فکر کنم .
میگه: عوض فکر کردن شبا خوب بخواب و روزا بدو دنبال اهدافت. تو که به هممون امید میدی، تشویقمون میکنی، راهنماییمون میکنی، چرا خودت نشستی سر جات؟
میگم: میترسم از نقطهی امنم خارج بشم. دوست دارم بشینم روی نیمکت و بقیه رو تشویق کنم.
اون داره تایپ میکنه.
من وای فای تلفنم رو خاموش میکنم و غرق خیال میشم! امشب دو نفری فکر کردیم. دو نفری دویدیم و نرسیدیم. فردا چی میشه؟
یکی دو سالی میشه که با صدای احسان عبدیپور آشنا شدم. درست همون زمانی که یکی از دوستام پادکست خاطرات یک شاه» رو برام فرستاد. اوایل پادکست نمیدونستم چی به چیه و قراره به کجا ختم بشه، اما بعد از تموم شدن پادکست بود که غرق شدم توی دنیای عبدیپور. قبلا یکی دو تا فیلم از عبدیپور دیده بودم، اما پادکستهاش و خاطراتش (پیج اینستاگرام) برام یه چیز دیگه بود. میشد ساعتها توشون غرق شد. انگاری ثانیه ثانیه اتفاقی که ازشون حرف میزد برای من اتفاق افتاده بود. از اعماق وجودم حسشون میکردم . خیلی خوب بودن .
همه این چرت و پرتها رو سر هم کردم که برم سراغ پادکستهای احسان. البته این پست رو اینجا گذاشتم که با اومدن هر پادسکت جدیدش باز بروز رسانیش کنم. اگه دوست داشتین میتونید بهشون گوش بدید و توی کوچه پس کوچههای بوشهر با احسان گم بشید. دوست داشتم تک تک پادکستهاش رو transcribe میکردم و جمله به جمله روایتهاش رو براتون با شرح و تفصیل توضیح میدادم؛ اما چه کنم که این روزها حوصله انجام هیچ کاری رو ندارم. حتی نوشتن!
۱. خاطرات یک شاه
۲. جیجو
۳. کبریت
۴. دوکو
۵. استرالیا
این روایت در کتاب رستخیز» از انتشارات اطراف منتشر شده است.
۶. زینت و مک لوهان
۷. سرخپوست
۸. بوشهر، پیرِ نهنگِ به گل نشسته
۹. رسالهی مومو سیاه
۱۰. خانهی سنایی
۱۱. ممدشاه
۱۲. راجرز
فایل متنی این داستان رو میتونید با کلیک روی فایل زیر دریافت کنید:
۱۳. حیات یِ یوسفِ رستم
- اجرای زنده در رویداد نشریه سه نقطه
- نسخه ضبط شده توسط دیالوگ باکس
نسخهی مکتوب این پادکست در شماره ششم مجله ادبی سان چاپ شده است.
۱۴. رفیقهای مکزیکی
۱۵. در ستایش بطالت
۱۶. قوطیها
تاریخ بروزرسانی: ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
عنوان: سی: برایِ ؛ مثال: سی مو: برای من
احسانو: احسان + و (من اسم این واو رو واو تصغیر گذاشتم. چیزی شبیه کاف تصغیر (حسنک)؛ جنوبیها عمدتا این واو را در مواقع خشم و عصبانیت به ته اسامی میچسبونن، اما خب نمیشه به صورت قطعی گفت که بکار رفتن این واو در ته تمام اسامی نشانه خشم و نفرت فرد از شخص خاصی هست. این واو معمولا میمونه ته اسم خیلیها و میشه جزوی از اسمشون. حتی گاهی به نشانه صمیمیت هم به کار میره.
درباره این سایت